خواهرک توی تلگرام مدام قیمت ارز را اعلام میکند و با نفرت میگوید: حالا چه کنیم؟ آقای رئیس قیمت ماشین را چک میکند و میپرسد حالا که فلان شرکت خارجی اعلام قطع همکاری کرده، خیلی بدبخت نشدهایم برای خدمات پس از فروش ماشین؟ آقای صاد میگوید دیگر با ایکس میلیون تومان پول پیش و ایگرگ میلیون تومان اجارهی ماهیانه نمیشود جایی را پیدا کرد. بدبختی دیگر چه شکلی است؟ آقای ف به آقای نون میگوید سکه سیصدهزار تومان دیگر گران شده و خوب است تا هنوز مراسم عقد برگزار نشده قید ازدواج را بزند و بعد رویش را به سمت من برمیگرداند و میگوید: درست نمیگم؟ من اما اسمایلی حضرت امام در هواپیما هستم. چیزی نمیگویم، تأیید نمیکنم، غر نمیزنم، نه چون مجبور نیستم اجارهی خانه بدهم و خانه را تجهیز کنم و برای مهاجرت ارز بخرم و ماشینم را عوض کنم و از این قبیل. چون از اینهمه نفرت خستهام. از نشستن و غر زدن و روزها را از اینی که هست، تیرهتر کردن. از آینده نمیترسم؟ چرا، حتی وحشت دارم. اما برای ادامه دادن، راهی ندارم جز اینکه به خوشیهای کوچک دل ببندم. به پیغامهای روشن و مهربانی که این روزها از آدمهای ناشناس توی تلگرام دریافت میکنم. به پلیلیست ساندکلاد. به آلبالوهای نوبر. به تماشای عکسهای دخترک ز توی اینستاگرام. به چرخیدن توی اینوریدر و خواندن نوشتههای آدمها.