نیمساعت دیگر جلسهای که معلوم نیست ازش جان سالم به در ببرم شروع میشود و من، گوشهای از این سالن درندشت نشستهام و به موسیقی روز سوم گوش میدهم که هزار سال پیش، یک شب اتفاقی توی اینترنت پیدایش کرده بودم و خواسته بودم که موسیقی زمینهی وبلاگ مخفیام، پناهگاهم، باشد. اسمش را گذاشته بودم از تو سخن گفتن به آرامی، چون خلاف این روزها که ساده و امن و آرام عاشقم، سخت عاشق بودم و فکر میکردم هر آن ممکن است از فرط عشق بمیرم. باری، این صفحه را باز کرده بودم که بنویسم امروز در اوج ناامیدی ویزایم آمد و فکر میکنم هر آن ممکن است از ذوق اینکه به زودی کنار یکی از آرزوهایم تیک سبز میگذارم، بمیرم.