اوضاع واحدمان در شرکت به غایت به هم ریخته است. مثل خانوادهای که در آستانهی فروپاشی است. من تلاش مذبوحانه میکنم که آدمها را کنار هم نگه دارم اما بیفایده است. سنگها پرتاب شده و حرمتها شکسته. با خانم همکار حرف میزنم و میبینم که هنوز از دست آقای رئیس عصبانی و دلخور است. با آقای رئیس حرف میزنم و میبینم از تغییر شرایط ناامید است. با آقای همکار حرف میزنم و میبینم انگار انگشتهای اتهام به سمت آقای رئیس است. با آن یکی حرف میزنم و میبینم که نمیتواند بیطرفانه به شرایط نگاه کند و آخرین رشتههای این رابطه را پاره نکند. من مثل بچهای که پدر و مادرش در آستانهی طلاقاند، هر روز با ترس و غم به شرکت میآیم و از اینکه هنوز آدمها نمیتوانند بدون درد و خونریزی از هم جدا شوند، دلم فشرده میشود.