«با هم که بودیم به نظر خیلی هماهنگ میرسیدیم؛ منسجم و یکدل. این هماهنگی را چیزی مخدوش نمیکرد، حتی بعد از ازدواجمان. مثل دو غریبه در یک خانه ماندیم. شبها تخت ما را به هم وصل میکرد و روزها زندگی بین ما فاصله میانداخت. اتفاقی که بعد از ازدواج افتاد این بود که هر دوی ما دیگر احساس نمیکردیم لازم است به هم زنگ بزنیم. یا اینکه حتما باید دربارهی آبوهوا و شلوغی و سختیهای کار با هم حرف بزنیم. مطمئن بودیم که اینها کارهایی از سر سرخوشی و بیکاری است. واقعا لازم نیست. به هم لبخند میزدیم و سریع غذایمان را میخوردیم و خیلی کم پیش میآمد با هم پای یک فیلم بیدار بمانیم.
ما با هم واقعا فرق داشتیم. اما این هماهنگی غبطهبرانگیزمان را مخدوش نمیکرد.»
سیندرلاهای مسقط / هدی حمد / ترجمه: معانی شعبانی