چیزی که میخواهم بگویم خیلی بدیهی به نظر میآید ولی من انگار تازه بعد از سر زدن به آرشیو وبلاگ هزار سال پیش، جوری که باید درک و دریافتش کردهام، و آن جادوییست که نوشتن در باقی گذاشتن ردی از آنچه که واقعا درون آدم میگذرد، دارد. عجیب است که آدم از هیچ راه دیگری اینقدر خودش را ثبت نمیکند، نه عکس و نه فیلم، که مثلا قرار بوده خود زنده و واقعی آدمها را به تصویر بکشد. ما از دیدن عکسها و فیلمهای بیستسالگیمان چیزی جز پوستهای ظاهری از خود آن روزهایمان دستگیرمان نمیشود. توی آن عکس معلوم نیست که پنهانی دلباختهی رنگ پیراهن کسی بودهایم، یا جوری که تکیه میداده به صندلی و دستها را گره میکرده پشت سر. امروز اگر فیلمی را که همان روزها در راه سفر با هندیکم خواهرک ضبط کردهایم و همگی داریم به شوخی و خنده میگذرانیم، تماشا کنیم، باورمان میشود که خوشبخت و خوشحال بودهایم، اگر چیزی از از آن روزها ننوشته باشیم. چون زور زمان زیاد است. روی خیلی چیزها گرد فراموشی میپاشد. یادت نمیآید که یک روز در مسیر برگشت از دانشگاه به خانه، که قطعهی «راز دل» علیرضا قربانی از رادیوی تاکسی پخش میشده، حس کرده بودی که هوا سنگین است و راه نفس کشیدنت بسته شده. یا آن شبی که دیر رسیده بودی به خانه و مادرت دم در چند دقیقه سوال جوابت کرده بود که کجا بودی تا حالا، تا صبح گریه کرده بودی. خوب است که زمان میگذرد و چیزهایی واقعا درونت عوض میشود و قلبت از محبت کسی جوری خالی میشود که انگار هیچوقت نبوده و جوری با مهر دیگری لبریز میشود که انگار از ازل همین بوده. عجیب اما این است که در پست شصت و چهارم از وبلاگ مخفی بیستسالگیت هنوز او را دوست داری.
- ۰۰/۰۲/۲۶