دلم میخواهد مدتی بروم توی مغز و قلب آدمهای عزیز زندگیام، مطمئن شوم خوشحال و راضیاند و عمیقا احساس خوشبختی میکنند. بعد بیایم بیرون و با خیال راحت به زندگیام ادامه بدهم. تنهایی نمیتوانم خوشبخت باشم.
*عنوان از آهنگی از علی زندوکیلی است.
دلم میخواهد مدتی بروم توی مغز و قلب آدمهای عزیز زندگیام، مطمئن شوم خوشحال و راضیاند و عمیقا احساس خوشبختی میکنند. بعد بیایم بیرون و با خیال راحت به زندگیام ادامه بدهم. تنهایی نمیتوانم خوشبخت باشم.
*عنوان از آهنگی از علی زندوکیلی است.
«یکی بود، یکی نبود. شکارچیای بود که برای شکار به جنگل رفت. تو جنگل درختی را دید که پر از پرنده بود. با اسلحهاش به سمت آنها شلیک کرد و تعداد زیادی را هدف قرار داد. بعضی پرندهها کشته شدند و بعضی مجروح شدند. شکارچی شروع کرد به جمعآوری پرندگان کشتهشده و کشتن پرندگان مجروح با چاقویش. در حالی که غرق این کار شده بود، به خاطر سردی هوا چند قطره اشک توی چشمهاش جمع شد. یک پرنده به یکی دیگر گفت: "این شکارچی دلنازک است. چشمهاش را ببین. به خاطر ما گریه میکند." پرندهی دیگر به او گفت:"چشمهاش را فراموش کن. به دستهاش نگاه کن."»
جایی که خیابانها نام داشت / رنده عبدالفتاح / ترجمه: مجتبی ساقینی
«همهی ما حد و حدودی داریم، میتونیم تا یه حدی تحمل کنیم بدون اونکه بشکنیم. وقتی من با پدرت ازدواج کردم، دقیقا میدونستم حد و حدودم کجاست. اما کمکم... هر بار که اون اتفاق افتاد... از محدودهم یه کم فراتر رفتم و باز یه کم دیگه. اولین باری که پدرت منو کتک زد، فورا پشیمون شد. قسم خورد که دیگه هیچوقت این اتفاق نمیافته. بار دوم، حتی بیشتر پشیمون شد. بار سوم که اون اتفاق افتاد، بیشتر از یه ضربه زدن بود، کتک واقعی بود؛ و هر بار من، دوباره باهاش زندگی کردم. اما دفعهی چهارم، فقط یه سیلی بود و اون موقع بود که من احساس آسودگی کردم. یادم میآد فکر کردم: "لااقل این دفعه زیاد کتکم نزد. زیاد ناجور نبود."»
دستمال را به طرف چشمهایش میبرد و میگوید: «هر بار که اتفاقی میافته، حد و حدود ما یه کمی سستتر میشه. هر بار که انتخاب میکنی بمونی، دفعهی بعد رفتن برات سختتر میشه؛ تا اینکه بالاخره حدودت رو فراموش میکنی چون به این فکر میکنی که "حالا که پنج سال دوام آوردم، پنج سال دیگهم صبر میکنم."»
گریه میکنم و او دستهایم را میگیرد و در دستهایش نگه میدارد. «لیلی، تو مثل من نشو. میدونم که تو باور داری اون دوستت داره، و مطمئنم که همینطوره. اگر اینطوره، خودش تصمیم میگیره بره که مطمئن بشه دیگه به تو صدمه نمیزنه. این، اون دوست داشتنیه که یه زن سزاوارشه، لیلی.»
ما تمامش میکنیم / کالین هوور / ترجمه: آرتمیس مسعودی
وقتی اولین بار، اتلس را در رستورانش دیدم، وجودم پر از احساسات مختلف شد، طوری که نمیدانستم چطور آنها را اداره کنم. از اینکه میدیدم حالش خوب است، خوشحال بودم. خوشحال بودم که سلامت به نظر میرسید، اما دروغ است اگر بگویم از اینکه او هرگز سعی نکرده طبق قولی که به من داده بود، پیدایم کند، کمی دلشکسته بودم.
من او را دوست دارم. هنوز دوستش دارم و همیشه خواهم داشت. او موج عظیمی بود که در زندگی من، آثار زیادی بر جای گذاشت و من تا لحظهی مرگ، آثار آن عشق را احساس خواهم کرد. من این را پذیرفتهام.
اما حالا اوضاع فرق کرده است. امروز، بعد از اینکه او از دفترم بیرون رفت، در مورد هر دویمان به مدت طولانی به طور جدی فکر کردم. فکر میکنم زندگی هر دوی ما، همانطور است که باید باشد. من رایل را دارم. اتلس دوستدخترش را دارد. هر دویمان شغلی داریم که همیشه آرزویش را داشتیم. پس اینکه ما دست آخر، روی یک موج سوار نشدهایم، به آن معنی نیست که بخشی از یک اقیانوس واحد نیستیم.
رابطهی من با رایل، هنوز تازه است. اما احساس میکنم همان عمقی را دارد که قبلا نسبت به اتلس آن را احساس میکردم. او هم درست مثل اتلس مرا دوست دارد و من میدانم که اگر اتلس فرصت آن را داشت که او را بشناسد، میتوانست این را بفهمد و برایم خوشحال باشد.
گاهی اوقات، یک موج غیرمنتظره از راه میرسد. آدم را بالا میبرد و دیگر برنمیگرداند. رایل، موج غیرمنتظرهی من بود و من همین حالا دارم بر فراز مکانی زیبا سر میخورم.»
ما تمامش میکنیم / کالین هوور / ترجمه: آرتمیس مسعودی
َ«شاید دوست داشتن، چیزی نیست که یک چرخهی کامل باشد و به سرانجام برسد؛ شاید چیزی است دارای افت و خیز و زیر و بم، درست مثل آدمهایی که در زندگیمان با آنها برخورد میکنیم.
یک شب که احساس تنهایی میکردم، به یک سالن خالکوبی رفتم و به یاد او، یک قلب کوچک، به اندازهی قلبی که او برایم از چوب درخت کاج کندهکاری کرده بود، پایین گردنم خالکوبی کردم. دو سر بالایی قلب، به هم نرسیدهاند و من گاهی فکر میکنم شاید اتلس، عمدا آن را به این شکل درست کرده است. زیرا من هر بار به او فکر میکنم، قلبم چنین حسی پیدا میکند؛ گویی داخلش حفرهای وجود دارد که هوا از آن خارج میشود.»
ما تمامش میکنیم / کالین هوور / ترجمه: آرتمیس مسعودی
تمام آدمهایی را که در زندگیات دیدهای، مجسم کن. تعدادشان خیلی زیاد است. آنها مثل موج میآیند و جلو و عقب میروند. بعضی از موجها خیلی بزرگترند. چیزهایی را از عمق دریا با خودشان میآورند و همانجا در ساحل رها میکنند؛ میان ذرات ریز ماسه، آثاری به جای میگذارند که حتی مدتها بعد از آنکه موج عقبنشینی میکند، نشان میدهد امواج آنجا بودهاند.
وقتی اتلس گفت: «دوستت دارم»، منظورش همین بود. او میخواست بدانم که من بزرگترین موجی بودهام که او تا به حال با آن برخورد داشته است و من آنقدر چیزها با خودم آوردهام که حتی وقتی موج رفت، تأثیراتم همیشه به جا خواهد ماند.
ما تمامش میکنیم / کالین هوور / ترجمه: آرتمیس مسعودی
گفتم: «یهطوری حرف میزنی که انگار اونجا بهترین جای دنیاس. انگار همه چیز تو بوستون بهتره.»
به چشمهایم نگاه کرد و وقتی میخواست حرف بزند، انگار غم از چشمهایش میبارد. «تو بوستون، تقریبا همه چیز بهتره، به جز دختراش. بوستون تو رو نداره.»
این حرفش باعث شد دستپاچه و سرخ شوم. به او گفتم: «بوستون فعلا منو نداره. یه روزی منم میام اونجا و پیدات میکنم.»
از من خواست به او قول بدهم. گفت که اگر من به بوستون بروم، همه چیز واقعا بهتر خواهد بود و آنجا بهترین شهر دنیا خواهد شد.
امروز صبح ناچار شدم با او خداحافظی کنم. فکر میکردم اگر او برود، من میمیرم.
اما نمردم. چون او رفت و من هنوز اینجا هستم. هنوز دارم زندگی میکنم. هنوز نفس میکشم.
فقط به زحمت.»
ما تمامش میکنیم / کالین هوور / ترجمه: آرتمیس مسعودی
«انتظار نداشتم با دیدن او، تا این حد آزرده شوم.
اما خوب است. حتما یک علتی داشته که این اتفاق افتاده است. باید دریچهی قلبم بسته میشد تا آن را به رایل بدهم اما احتمالا تا این اتفاق نمیافتاد، نمیتوانستم این کار را بکنم.
این خوب است.
بله، دارم گریه میکنم.
اما احساس بهتری پیدا خواهم کرد. این طبیعت انسان است که یک زخم کهنه را درمان میکند و خودش را برای بستن یک پوستهی جدید آماده میکند.
فقط همین.»
ما تمامش میکنیم / کالین هوور / ترجمه: آرتمیس مسعودی
آن لحظهای از روز که قبلترها داشتمش، آن لحظه که فکرها و احساسات و کلمات به قلبم هجوم میآوردند و من ناچار بودم برای اینکه زیر سنگینی بارشان له نشوم، همهشان را رها و بیقید روی صفحهی کاغذ یا وبلاگ بیاورم، آن کیفیت اصیل کجاست؟ کجاست که دیگر ندارمش و اینقدر خالی میگذرند روزهایم؟