«یکی بود، یکی نبود. شکارچیای بود که برای شکار به جنگل رفت. تو جنگل درختی را دید که پر از پرنده بود. با اسلحهاش به سمت آنها شلیک کرد و تعداد زیادی را هدف قرار داد. بعضی پرندهها کشته شدند و بعضی مجروح شدند. شکارچی شروع کرد به جمعآوری پرندگان کشتهشده و کشتن پرندگان مجروح با چاقویش. در حالی که غرق این کار شده بود، به خاطر سردی هوا چند قطره اشک توی چشمهاش جمع شد. یک پرنده به یکی دیگر گفت: "این شکارچی دلنازک است. چشمهاش را ببین. به خاطر ما گریه میکند." پرندهی دیگر به او گفت:"چشمهاش را فراموش کن. به دستهاش نگاه کن."»
جایی که خیابانها نام داشت / رنده عبدالفتاح / ترجمه: مجتبی ساقینی