طعم شیرین اولین دستمزد نوشتن.
طعم شیرین اولین دستمزد نوشتن.
حواسم نیست اردیبهشت دارد چطور میگذرد. مدام در حال دویدن و نرسیدنم. دلم یک استراحت کوتاه میخواهد. شبیه روزهایی که توی آن شهر کوچک سرسبز بودیم و به معنای واقعی کلمه فارغ بودم. حواسم به عطر گلها بود، رنگ برگهای درختان، تعداد مرغهای دریایی که بالای خانه میچرخیدند، آرایش چشمهای زنی که هر روز حین دوچرخهسواری در مسیر فروشگاه میدیدمش. حالا؟ هیچ.
ز عزیزم،
صبحم را با خواندن یادداشت سین شروع کردم، که از روزگاری که پی عشق میگشت، نوشته بود. میخواندم و با هر کلمه، جریان آرام غم را توی جانم حس میکردم. تصویری که از آن روزها وصف کرده بود را انگار کن که خود من. انگار که کسی از حال تمام آن روزها و سالهای غمگین من فیلم گرفته باشد و حالا گذاشته باشد روی دور آهسته، کشدار و غمگین. یادم افتاد چقدر پی عشق میگشتم و هر بار با دستهایی خالیتر از قبل برمیگشتم. یادم افتاد چقدر دنیا بدون عشق برایم خالی تاریک عظیم ترسناک اندوهباری بود. عشق نبود، شوری که در قلبم داشتم بیجواب بود و انگار هیچ نداشتم. باری، چند شب پیش، که به رسم همهی این شبهای کنار میم بودن، قبل از خواب، با بهت و حیرت به داشتن و بودنش توی زندگیام فکر میکردم، فکر کردم که عشق چه تجربهی شگفتی توی زندگیام بوده. و شگفتیاش، خلاف آنچه تمام آنسالها میپنداشتم، از این نیست که خود به تمامی همهی زندگیست و بدون آن، زندگی خالی غمانگیزیست. که شگفتیاش برای من از آنروست که مثل نور به زندگیام تابیده. نوری که در پرتوش توانستهام زیباییها را ببینم. زیباییهایی که پیش از این هم بودهاند اما دنیای من آنقدر تاریک بوده که از دیدنشان عاجز بودهام. عشق آفتاب بود، نه به قول تو آفتاب زمستان که روشن بدارد اما دل را گرم نکند، که آفتاب دلچسب بهار، با روشنایی و گرمایی به قاعده. نه آنقدر روشن و فروزان که چشم را بزند و دل را بسوزاند و روگردانم کند، نه آنقدر کمفروغ و سرد که مدام پرندهی کوچک توی قفسهی سینهام را ها کنم و برایش "خوب میشوی دلم، تو خوب میشوی" بخوانم. و اینبار اگر، اگر، اگر روزی دوباره توی زندگیام گمش کنم (چه خوب که رد اشک توی روی ایمیل نمیماند)، اگر دوباره مثل ماهی قرمز کوچکی از دستهایم لیز بخورد، شاید میان آوار غم و اندوه دلشکستگی و بیعشقی و تنهاشدگی، یادآوری روزهای آفتابی گذشته، ته دلم را گرم کند که زندگی بیعشق، شاید تاریک و ترسناک و اندوهبار باشد، اما دست کم خالی نیست، نبوده.
میبوسمت
میم
چهاردهم اسفند هزار و سیصد و نود و شش
دوشنبه، بیستم فروردین هزار و سیصد و نود و هفت خورشیدی، ساعت هشت و چهارده دقیقهی صبح، وقتی به سمت آسانسور میرفتم، آقای ح، نگهبان شرکت به اسم صدایم زد و گفت میتواند از من سوالی بپرسد یا نه؟ لبخند زدم و گفتم حتمن. گفت: تو تا به حال گریه کردی؟ لبخندم کشیدهتر شد. گفتم: زیااااد. گفت: ولی همیشه میخندی، انگار که هیچ غمی نداری. گفتم جای غمهایم کنج دلم است و سوار آسانسور شدم و شنیدم که گفت: خوش به حالت. بعدتر به این فکر کردم که اگر آقای نگهبان سوالش را اینطور میپرسید که آخرین بار کی گریه کردی؟ و جواب میشنید که: دیشب، شاید دیگر آنجور با حسرت نمیگفت: خوش به حالت. من برای آقای نگهبان از شب قبل و شبیخون غم نگفته بودم که آنقدر غافلگیرم کرده بود که نیمهشب از تخت بلند شده بودم و آرام، جوری که میم بیدار نشود، قدم برداشته بودم سمت هال و پذیرایی و سر آخر روی کاناپهی پذیرایی جمع شده بودم توی خودم و اشک میریختم و یادم نیست چقدر توی آن حال مانده بودم که میم آمد و گفت مرا که کنارش ندیده ترسیده. بعد مرا بغل کرد و بوسید و من به این فکر کردم که از غم، چه آن وقتها که میم را نداشتم و چه حالا که میم در دل و جانم خانه دارد، گریزی نیست. اما آنچه قابل تحمل میکندش، حضور میم است. حضور معجزهوار میم که وقتی نیمهشب توی باتلاق غم افتادهام و دست و پا میزنم، سراسیمه خودش را بهم میرساند و دستانم را میگیرد و از چنگ سیاهی نجانم میدهد.
یکی دو ساعت به تحویل سال مانده بود. توی نشیمن روبروی تلویزیون نشسته بودیم و از ابتذال برنامههای شبکههای ماهوارهای و رقتانگیزی برنامههای صدا و سیما به ستوه آمده بودیم. من به آقاجون فکر میکردم و اینکه همیشه هم اینطور نیست که خاک سرد باشد. داغ یک چیزهایی تا ابد به دل آدم میماند. که اگر آقاجون بود وضع برنامههای تحویل سال تلویزیون آخرین چیزی بود که بهش فکر میکردیم. یک آغوش بیدریغ مهربان بود که همه بهش پناه میآوردیم و بوسهباران میشدیم. بعدتر خواستم برای میم از حال و هوای عید آنسالها و آقاجون بگویم اما دیدم که بعد از اینهمه سال هنوز نمیتوانم بیاشک راجع بهش حرف بزنم. منصرف شدم و به این فکر کردم که هر بار وجه غمانگیز تازهای از نبودنش برایم آشکار میشود. همین که میم آقاجون را ندیده و تنها تصویری که از او دارد خاطراتیست که من تعریف کردهام غمانگیز است. اینکه آن حجم خوبی و مهربانی حالا زیر خروارها خاک خوابیده و من ناتوانم از وصف خوبیاش و بچهای هم که معلوم نیست روزی داشته باشم یا نه، آقاجون را فقط از شنیدهها خواهد شناخت و بچهی او دیگر احتمالن هیچ نامی از آقاجون نخواهد شنید و قصه همینجا تمام میشود، غمانگیز است. میم کنترل به دست شبکهها را بالا و پایین میکرد و روی تصویر عصار پشت پیانو مکث کرد. عصار شروع کرد به خواندن: این حال ِ من ِ بیتوست. من اشکهام جاری شد. میم گفت: به آقاجون فکر میکردی؟ سرم را گذاشتهام روی شانهاش و گفتم هوم.
توی اینستاگرام، کسی از علیبنابیطالب نقل کرده بود: «برکندن کوههای استوار، آسانتر است از الفت دادن دلهای از هم رمیده». به رابطههای تمام شده، به آدمهای از دست رفته، به گلدانهای شکسته، به رد زخم روی تنم فکر کردم و آه کشیدم که چه دقیق و درست.
خانم همکار زده به سیم آخر. تیردانش را پر کرده و بیوقفه تیر پرتاب میکند. اوایل جوری دقیق رئیس را نشانه گرفته بود که همهی تیرها به سمت او میرفت و بقیه در امان بودند. حالا ولی با چشمهای بسته تیرها را پرتاب میکند. این وسط، چند تا از تیرهایش هم به من خورده. زخمی و غمگینم. فشاری که از صبح تا غروب روی قلبم حس میکنم از تحملم خارج است. دیروز به آقای رئیس گفتم دارم توی هوای مسموم نفس میکشم و ذره ذره تحلیل میروم. میخواهم رها کنم و بروم تا بیشتر از این روحم آلوده نشده. گفتم روزگار بهم یاد داده که اینجور وقتها جلو رفتن فقط باعث میشود تیرهای بیشتری به جانت بنشیند. باید جاخالی داد و فرار کرد و برای آنچه از دست رفته فاتحه خواند.
«ولی پیدا کردن یک خرابکار از روی چهره مشکل است، مثل اینکه بخواهی از قیافهی کسی بفهمی خیانتکار است یا کودکنواز. آدمها رازهایشان را جایی غیر از صورت پنهان میکنند. چهره جایگاه درد است. اگر هم جایی باقی بماند، ناامیدی.»
جزء از کل / استیو تولتز / ترجمه: پیمان خاکسار
«بعضیوقتها به تو فکر میکنم و بسیار احساساتی میشوم. چرا اینجوری میشود؟ وقتی عشق تو را حس میکنم، وقتی احساس میکنم تو مال منی، زندگی بسیار زیبا میشود. من عاشق لحظاتی هستم که حتی با کلمات در نامههایت نوازشم میکنی. این کار تو گرمم میکند، فکر میکنم گنجی دارم که هنوز همهی آن را بیرون نیاوردهام و هنوز بسیار و بسیاری از آن در دل زمین است.»
دلبند عزیزترینم / نامههای آنتوان چخوف و اولگا کنیپر / ترجمه: احمد پوری