دوشنبه، بیستم فروردین هزار و سیصد و نود و هفت خورشیدی، ساعت هشت و چهارده دقیقهی صبح، وقتی به سمت آسانسور میرفتم، آقای ح، نگهبان شرکت به اسم صدایم زد و گفت میتواند از من سوالی بپرسد یا نه؟ لبخند زدم و گفتم حتمن. گفت: تو تا به حال گریه کردی؟ لبخندم کشیدهتر شد. گفتم: زیااااد. گفت: ولی همیشه میخندی، انگار که هیچ غمی نداری. گفتم جای غمهایم کنج دلم است و سوار آسانسور شدم و شنیدم که گفت: خوش به حالت. بعدتر به این فکر کردم که اگر آقای نگهبان سوالش را اینطور میپرسید که آخرین بار کی گریه کردی؟ و جواب میشنید که: دیشب، شاید دیگر آنجور با حسرت نمیگفت: خوش به حالت. من برای آقای نگهبان از شب قبل و شبیخون غم نگفته بودم که آنقدر غافلگیرم کرده بود که نیمهشب از تخت بلند شده بودم و آرام، جوری که میم بیدار نشود، قدم برداشته بودم سمت هال و پذیرایی و سر آخر روی کاناپهی پذیرایی جمع شده بودم توی خودم و اشک میریختم و یادم نیست چقدر توی آن حال مانده بودم که میم آمد و گفت مرا که کنارش ندیده ترسیده. بعد مرا بغل کرد و بوسید و من به این فکر کردم که از غم، چه آن وقتها که میم را نداشتم و چه حالا که میم در دل و جانم خانه دارد، گریزی نیست. اما آنچه قابل تحمل میکندش، حضور میم است. حضور معجزهوار میم که وقتی نیمهشب توی باتلاق غم افتادهام و دست و پا میزنم، سراسیمه خودش را بهم میرساند و دستانم را میگیرد و از چنگ سیاهی نجانم میدهد.
- ۹۷/۰۱/۲۶