یکی دو ساعت به تحویل سال مانده بود. توی نشیمن روبروی تلویزیون نشسته بودیم و از ابتذال برنامههای شبکههای ماهوارهای و رقتانگیزی برنامههای صدا و سیما به ستوه آمده بودیم. من به آقاجون فکر میکردم و اینکه همیشه هم اینطور نیست که خاک سرد باشد. داغ یک چیزهایی تا ابد به دل آدم میماند. که اگر آقاجون بود وضع برنامههای تحویل سال تلویزیون آخرین چیزی بود که بهش فکر میکردیم. یک آغوش بیدریغ مهربان بود که همه بهش پناه میآوردیم و بوسهباران میشدیم. بعدتر خواستم برای میم از حال و هوای عید آنسالها و آقاجون بگویم اما دیدم که بعد از اینهمه سال هنوز نمیتوانم بیاشک راجع بهش حرف بزنم. منصرف شدم و به این فکر کردم که هر بار وجه غمانگیز تازهای از نبودنش برایم آشکار میشود. همین که میم آقاجون را ندیده و تنها تصویری که از او دارد خاطراتیست که من تعریف کردهام غمانگیز است. اینکه آن حجم خوبی و مهربانی حالا زیر خروارها خاک خوابیده و من ناتوانم از وصف خوبیاش و بچهای هم که معلوم نیست روزی داشته باشم یا نه، آقاجون را فقط از شنیدهها خواهد شناخت و بچهی او دیگر احتمالن هیچ نامی از آقاجون نخواهد شنید و قصه همینجا تمام میشود، غمانگیز است. میم کنترل به دست شبکهها را بالا و پایین میکرد و روی تصویر عصار پشت پیانو مکث کرد. عصار شروع کرد به خواندن: این حال ِ من ِ بیتوست. من اشکهام جاری شد. میم گفت: به آقاجون فکر میکردی؟ سرم را گذاشتهام روی شانهاش و گفتم هوم.
- ۹۷/۰۱/۰۶