به ز میگویم انگار عقل از سرم پریده باشد. مدام بین غم و شادی در نوسانم. به اتفاقات این روزهای شرکت فکر میکنم و گریهام میگیرد. آرامتر که میشوم، فکر کردن به همان ماجراها به خندهام میاندازد. همه چیز از کنترلم خارج شده و واقعیتش این است که هر بار از هزینهی گزافی که به ناچار برای پا گذاشتن به دنیای آدمبزرگها پرداختهام، حیرتزدهام میکند. امروز صبح توی تاکسی برای چند دقیقهای انگار توی تهران نبودم. پشت پنجرهی قدی خانهام بودم در آن ایالت دور و به این فکر میکردم که برف که سبکتر شد، سوار دوچرخهام بشوم و بروم برای ناهار بچهها خرید کنم. بعد دلم خواست دنیا در همان لحظهی تماشای برف از پشت شیشه بایستد و من دیگر به ترافیک نیایش، دستورات عجیب و غریب آقای ش، تنبلی و بیخیالی آقای ب و موجودی حسابم در بانک ملت فکر نکنم.
- ۹۷/۰۹/۰۷