توی روزمهم یه سطر هست که با آبلیمو نوشتهم: سردستهی غازهای مهاجر. ولی چون هیچکس شمع دستش نیست، متوجه نمیشه.
توی روزمهم یه سطر هست که با آبلیمو نوشتهم: سردستهی غازهای مهاجر. ولی چون هیچکس شمع دستش نیست، متوجه نمیشه.
من از رمضانهای زیادی خاطره دارم. از رمضانهای کودکی و نوجوانی که نور ایمان هنوز قلبم را روشن نگه داشته بود گرفته تا رمضان آن سال سیاه که همان روز دومش پدربزرگم را از دست دادم و نور ایمان خاموش شد و سالهای بعدترش که به بیاعتقادی و دنبال جای دنج گشتن برای خوردن ناهار گذشت. با این همه اگر قرار باشد روزی برای بچهای که معلوم نیست داشته باشم یا نه، خاطرهای از رمضان تعریف کنم، قصهی رمضان آن سالی را تعریف میکنم که ایمان و اعتقادی برایم نمانده بود اما تنها به این دلیل گرسنگی کشیدم که عاشقی یادم برود.
توی یکی از پرسشنامههای طرحوارهدرمانی، در مورد تصویر ذهنی ناخوشایند پرسیده بود. نوشتم: تنها فرار کردن به نقطهای دور و نامعلوم. و بعد به این فکر کردم که واقعا ناخوشایند؟
با ن خردمند را به سمت کافه پیاده میرفتیم و از نوشتن حرف میزدیم. از این میگفتیم که غم چه دست آدم را به نوشتن گرم میکند. که آدم به مرحلهای میرسد که باید بین گریستن مدام و نوشتن انتخاب کند و ما اولی را انتخاب میکنیم. توی همین حرفها بودیم که ن یکمرتبه پرسید: دلت تنگ نشده؟ من دلم هنوز پیش نوشتن بود. جواب دادم که زیاد. که دلم دیگر آن همه غم را نمیخواهد اما آن میل شدید به روی کاغذ آوردن احوالم را زیاد میخواهد. ن گفت: منظورم آدم سابق بود، نه نوشتن.
من یادم به هزار سال پیش افتاد. به راهی که از خیالم هم نمیگذشت از مصائبش جان سالم به در ببرم و به اینجا برسم. به شور و حرارتی که گرفتارش بودم و ناچار بودم پناه ببرم به کلمهها. و بدیاش این بود که در همهی آن احوال تنها بودم. جواب دادم که دروغ چرا؟ دلم برای ماکزیممهایی که آن روزها تجربه کردم، برای شیدایی آنروزهام، برای همه چیز را برای بودن آن دیگری خواستن تنگ میشود، اما برای آن آدم، برای تنهاییای که در آن مسیر گرفتارش بودم، برای آن منِ بیچارهای که حواسش نبود دارد ذره ذره از دست میرود اما نه. که حالا عاقلترم، صبورتر و البته مومنتر به روشنی راه.
«...به خدا که پرنده شدن بهترین اتفاقه. تو همین هفتههای اخیر که درگیر تصمیمگیری برای کار بودم مومنتر شدم بهش. همکارم بهم گفته بود به جای اینکه بشینی و صرفن به گزینههات فکر کنی، بشین ببین پنج سال دیگه میخوای کجا باشی؟ ببین میم 98 چه شکلیه؟ به خدا که من نشستم و خیلی بهش فکر کردم و دیدم که بهترین حالت ممکن اینه که پنج سال دیگه پرنده شده باشم. بعد پرنده شدم و رفتم توی حیاط خونهی مادربزرگم، همونجا که پدربزرگم نشسته بود روی پلهها و داشت شعر میخوند و موهای بچه رو میبافت. رفتم تو حیاط مدرسهای که بچه وسطش ایستاده بود و به خاطر نمرهی نوزده دیکتهش مث ابر باهار گریه میکرد. رفتم پشت پنجرهی اتاقک ته کتابخونه که بچه نشسته بود و شعر میخوند. رفتم نشستم رو سکوهای جلوی دانشکده، پیش بچه که رقص فوارههای توی حوض رو تماشا میکرد. رفتم نشستم روی نردههای برج ملت، از پشت شیشه بچه رو تماشا کردم که ایستاده بود جلوی قفسهی داستان جهان و دستش رو گذاشته بود روی "از غم بال درآوردن". رفتم میدون فاطمی و پابهپای بچه تا چارراه اومدم و آواز خوندم.
توی کافه با بچهها جمع شده بودیم و به نوبت از کتابهایی که خوانده بودیم میگفتیم. نوبت رسید به ع. یکی یکی اسم کتابها را گفت تا رسید به «دوست بازیافته». من ناخودآگاه آه کشیدم و گفتم: قلبم. س نگاهم کرد و گفت: آخ، یادته؟ یادم بود. گفت: ازش مینوشتی. سر تکان دادم که هوم. ع گفت: توی گودردز بهش پنج ستاره داده بودی. لبخند زدم که یعنی جاش گوشهی قلبم است. بعدتر چیزکی راجع به داستان کتاب گفتم و ع رفت سراغ کتاب بعدی. من اما هنوز دلم پیش دوست بازیافته بود. که فقط من و س میدانستیم که حقیقت این است که آن پنج ستارهی طلایی را نه به کتاب، که به سینهی آدم عزیز آن روزهایم که کتابه را بهم معرفی کرده بود و قرض داده بود، چسبانده بودم.
روی کاناپهی سبز تکیهداده به پنجرهی پذیرایی نشستهام. بیرون برف قشنگی میبارد. از ساوندکلاود موسیقی برف روی کاجها را گذاشتهام روی تکرار. بوی قلیهماهی خانه را پر کرده. خانه امن و آرام است. میم چند دقیقهی پیش زنگ زد که از دانشگاه راه افتاده و ممکن است بهخاطر ترافیک دیرتر برسد. خواهش کردم زودتر بیاید با هم برف تماشا کنیم. حالا منتظرش نشستهام و به حرفهای زنی فکر میکنم که ظهر توی آرایشگاه دیدمش. که بعد از صحبت تلفنی با میم، ازم پرسیده بود: شوهرت بود؟ و لبخند زده بودم که هوم. بعد پرسیده بود چند وقته که با هماید؟ و جوابم را که شنیده بود، آرام توی گوشم پرسیده بود: عشق میمونه؟ خندیده بودم که نه فقط میماند که هی ریشهدارتر و پرشاخوبرگتر و قشنگتر هم میشود. بعدتر آهی کشیده بود و گفته بود: خوبه که راضی هستی. به زن نگفتم اما که رضایت، واژهی کوچک و بیکفایتیست برای نشان دادن رقص پروانههای توی قلبم، وقتی که به داشتنش توی زندگیم فکر میکنم، به بودن معجزهوارش.
من هر روز ساعت شش و بیست دقیقهی صبح بیدار میشوم. هر روز از اینکه چند سانتیمتر آنطرفتر کنار من دراز کشیدهای تعجب میکنم و چند ثانیه را به تماشا و حیرت و شنیدن صدای نفسهایت میگذرانم. بعدتر بلند میشوم و توی اتاقها و نشیمن و پذیرایی میچرخم و وسایلم را از گوشه و کنار جمع میکنم و برای رفتن به محل کارم آماده میشوم. اما فقط صبحهایی که تو هم بیداری، جوانهی تازه روییده در گلدان را میبینم و رنگ قشنگ آسمان را به وقت طلوع آفتاب. انگار که چشمهایت دریچهای به روشنی باشد، باز که میکنی نور میتابد به زندگیام و قشنگیها نمایان میشوند.