توی کافه با بچهها جمع شده بودیم و به نوبت از کتابهایی که خوانده بودیم میگفتیم. نوبت رسید به ع. یکی یکی اسم کتابها را گفت تا رسید به «دوست بازیافته». من ناخودآگاه آه کشیدم و گفتم: قلبم. س نگاهم کرد و گفت: آخ، یادته؟ یادم بود. گفت: ازش مینوشتی. سر تکان دادم که هوم. ع گفت: توی گودردز بهش پنج ستاره داده بودی. لبخند زدم که یعنی جاش گوشهی قلبم است. بعدتر چیزکی راجع به داستان کتاب گفتم و ع رفت سراغ کتاب بعدی. من اما هنوز دلم پیش دوست بازیافته بود. که فقط من و س میدانستیم که حقیقت این است که آن پنج ستارهی طلایی را نه به کتاب، که به سینهی آدم عزیز آن روزهایم که کتابه را بهم معرفی کرده بود و قرض داده بود، چسبانده بودم.
- ۹۷/۱۱/۱۴