هشت سال پیش اینموقع تو هنوز زنده بودی. من هنوز آنقدر خوشخیال بودم که فکر میکردم تا همیشه هستی و آنقدر خوشاقبال، که هنوز در بند غمِ مرگِ عزیزِ نزدیک نیفتاده بودم و به غمهای کوچک پراکندهام میپرداختم. آنشب هم دراز کشیده بودم جلوی تلویزیون و سرم را به تماشای سریالهای سفارشی آبکی رمضان گرم کرده بودم که غم کوچک را از یاد ببرم. از همین بود که وقتی خواهرها پرسیدند که برای آمدن به خانهی تو همراهیشان میکنم یا نه، سر تکان دادم که نه، که بعدا که سرحالتر بودم میآیم. گفتم که، خوشخیال بودم. هنوز دفتر تلفنت را باز نکرده بودم و چشمم به این چند بیت نیفتاده بود که: فلک هر زمان دفتری وا کند / غم تازهای آشکارا کند / دو کس را که بیند همآواز هم / که از بیکسی گشته دمساز هم / چنان دورشان افکند از ستم / نبینند هرگز دگر روی هم. من از بازی روزگار خبر نداشتم. چه میدانستم بعدا میشود فردا صبح، اشکریزان تکیه داده به دیوار آجری خانهات، همانکه روی آجرهایش قد نوهها را علامت زده بودی و تمام کودکیمان به شوق همان علامتها قد کشیده بودیم، و گرفتن سهم بوسهام نه از خودت که حالا توی اتاق زیر پارچهی سفید دراز کشیده بودی، که از خواهرها. چون سهمم را بهشان سپرده بودی، مثل تمام وقتهایی که یکیمان کم بود اما بوسههای تو کم نبود و بعدتر زنگ میزدی و میپرسیدی که رسید به دستت؟ گفتن ندارد که مرگ اینبار حتی اندازهی یک تماس تلفنی کوتاه هم بهمان فرصت نداده بود.
حالا هشت سال گذشته. برای من که متر و معیارم برای گذر زمان، سن و سال آدمهاست، هشت سال یعنی تبدیل شدن نوزاد ناتوان یکروزه به کودک هشتسالهای که آنقدر بزرگ است که خودش مداد و کاغذ برمیدارد، با کلمهها جملهسازی میکند و مینویسد، چه برسد به غم تو که از همان لحظهی اول آنقدر بزرگ و عظیم و سنگین بود که با دستهای زمختش من را از روی زمین بلند کرد و پرت کرد ته چاه تاریک و عمیق؛ و کی گفته که خاک سرد است؟ که غم به مرور زمان از هیبتش کم میشود؟
چند روز پیش که کسی ازم در مورد سختترین روزهای زندگیم و درسی که ازش گرفتهام پرسید، من یادم به تمام آن لحظهها، روزها و ماههای دست و پا زدن برای بیرون آمدن از آن خالی عمیق و عظیم افتاد و بعدترش که همیشه حواسم بوده و هست که دارم روی لبهی این چاه حرکت میکنم، آرام و محتاط. که همیشه هراس این را دارم که به کوچکترین اشاره و ضربهای دوباره به اعماق تاریکی پرت شوم. مثل وقتهایی که خواب تو را میبینم و توی خواب هم هراس از دست دادنت را دارم. من تجربهی از دست دادن دارم و یاد گرفتهام از جهانی که در آن مرگ حق است، حتی اگر مرگ تو و از دست دادن مهربانی بیبدیلت باشد، توقع زیادی نداشته باشم. دلتنگی ولی همیشه هست، این روزها که بیماری و مرگ روی تمام جهان سایه انداخته حتی بیشتر. این روزها زیاد به این فکر میکنم که چقدر جای تو خالیست که با دقت اخبار علمی شبکهی چهار را تماشا کنی و بعد یکی یکی بهمان زنگ بزنی و نکات مهماش را بهمان گوشزد کنی. چقدر جای این کیفیت مراقبت و دوست داشتن در زمانهی پیغامهای فورواردیِ "لطفا همه جا نشر دهید" خالیست...