با ن خردمند را به سمت کافه پیاده میرفتیم و از نوشتن حرف میزدیم. از این میگفتیم که غم چه دست آدم را به نوشتن گرم میکند. که آدم به مرحلهای میرسد که باید بین گریستن مدام و نوشتن انتخاب کند و ما اولی را انتخاب میکنیم. توی همین حرفها بودیم که ن یکمرتبه پرسید: دلت تنگ نشده؟ من دلم هنوز پیش نوشتن بود. جواب دادم که زیاد. که دلم دیگر آن همه غم را نمیخواهد اما آن میل شدید به روی کاغذ آوردن احوالم را زیاد میخواهد. ن گفت: منظورم آدم سابق بود، نه نوشتن.
من یادم به هزار سال پیش افتاد. به راهی که از خیالم هم نمیگذشت از مصائبش جان سالم به در ببرم و به اینجا برسم. به شور و حرارتی که گرفتارش بودم و ناچار بودم پناه ببرم به کلمهها. و بدیاش این بود که در همهی آن احوال تنها بودم. جواب دادم که دروغ چرا؟ دلم برای ماکزیممهایی که آن روزها تجربه کردم، برای شیدایی آنروزهام، برای همه چیز را برای بودن آن دیگری خواستن تنگ میشود، اما برای آن آدم، برای تنهاییای که در آن مسیر گرفتارش بودم، برای آن منِ بیچارهای که حواسش نبود دارد ذره ذره از دست میرود اما نه. که حالا عاقلترم، صبورتر و البته مومنتر به روشنی راه.
- ۹۸/۰۲/۱۰