«قرار است دوست سین را ببینم»
این همهی آن چیزی است که من از تو در سطر مربوط به روز چهارم خرداد در تقویم جیبی سال نود و چهارم نوشتهام، بیکه بدانم همین قرار ساده بعدها چه قراری به جان بیتاب و ناآرامم میدهد. تقویم را ز در آخرین روزهای اسفند نود و سه بهم عیدی داده بود. با طرح جلدی خوش آب و رنگ که رویش نوشته بود: دفتر دارم، انار و به. من غمگینتر از آن بودم که از بهار چیزی بخواهم. روزها به دفتر خانم میم میرفتم و کلمههایم اشک میشد و از گونههام میچکید. یکجایی توی همان صفحههای اول با رواننویس بنفش نوشتهام: چه بینشاط بهاری.... چند صفحه بعدتر اسم قرصی را که توی باغ فردوس از خانم میم شنیدم یادداشت کردهام. از حالم توی داروخانه و تحمل نگاه سنگین مرد پشت باجه اما چیزی ننوشتهام. از شبی هم که حین صحبت با ح در آن قارهی دور دربارهی ارسال مدارکم، یکمرتبه اتاق دور سرم چرخید و آن دانههای ریز سفید را بالا آوردم چیزی ننوشتهام. سه روز ستارهدار دارم اما که روبهرویش نوشتهام: «وقت سفارت» و هر بار رویش را خط کشیدهام. یعنی هر بار ترسیدهام و پا پس کشیدهام.
«قرار است دوست سین را ببینم»، این همهی آن چیزی است که من از تو میدانستهام و در سطر مربوط به روز چهارم خرداد در تقویم جیبی سال نود و چهارم نوشتهام. در روزهای بعد، سطرهای بعد اما دیگر خبری از «دوست سین» نیست. تو یک حرف تازه شدی که به نوشتههایم اضافه شدی و آخر هر سطر مرا واداشتهای که بنویسم: حواسم هست. که در ادبیات من یعنی هیچ هم حواسم نیست. یعنی میترسم دلم باز کار دستم بدهد. یعنی از فرو ریختن دیواری که آجر به آجرش را خودم گذاشتهام و دور خودم کشیدهام میترسم. روزهای بعدتر و سطرهای بعدتر اما خالیست چون تو توی متن زندگیام بودی و نیازی به کلمهها نداشتم. تمام آنچه توانستم از تو و برای تو بنویسم همان چند خطی شد که چهارم خرداد نود و پنج در وصف ناتوانیام در نوشتن از تو و برای تو، نوشتم. میدانم این بار هم مثل دفعات بیشمار قبلی نوشتهام ناتمام میماند. فقط خواستم این چند خط سهم تقویم نود و هفت باشد. برای کسی که روی قاعدهی گردش زمین و حساب شب و روز و ماه و فصل و سال خط کشید و بهار درست از لحظهای شروع شد که دیدمش و بله، خدا خندید.
- ۹۷/۰۳/۰۴