توی شرکت یک کوه کار دارم، اما انجام نمیدهم. عوضش پشت میز کوچکم نشستهام، پلیلیست این هفتهی گوشه را گوش میدهم و آرشیو وبلاگ زن روزهای ابری را میخوانم. دیشب قبل از خواب باز به از دست دادن فکر کردم. عصر با بچهها دور هم جمع شده بودیم و سعدی میخواندیم و فکر کرده بودم توی این روزهای ناامیدی چه دلم تنگ همین بهانههای کوچک برای ماندن بود. شب اما به سیاق خیلی از این شبها به رفتن و از دست دادن فکر کردم و قلبم مچاله شد. دلم خواست دوباره بروم سراغ خانم میم و حرفهایم را برایش بگویم، اما نه پولش را دارم، نه جان دوباره رد شدن از آن خیابان تاریک را.
- ۹۷/۰۲/۲۳