آقای الف، همکار سابق، توی اینستاگرام عکسی برایم فرستاد و پرسید یادم هست یا نه؟ عکس پنجرهی اتاقی بود که با ماژیک سیاه رویش نوشته شده بود: بعد از آن دیوانگیها ای دریغ / باورم ناید که عاق گشتهام. یادم نبود. گفت: «یادگاری روزهای دور است. همان روزها که ف رفته بود. روی پنجرهی اتاقت در ساختمان مطهری نوشته بودی». من هیچ یادم نبود. شاید چون یادم نمیآید که هیچ وقتِ خدا عاقل بوده باشم. همیشه اختیارم دست عشق بود. عشق بود که بود و نبودش شاد و غمگینم میکرد. نوسان مدام لبخند و بغض. برایش نوشتم: «خیلی گذشته از آن روزها، اما من روزی را به یاد دارم که توی جلسهی رادیو، آلبوم شعرهای شاملو با صدای آیدا را پخش کردی: آفتابهای همیشه. همان روز آلبوم را خریدم و رفت توی لیست پنجستارهها». برایش اما نگفتم یک روز تمام راه خانه تا محل مصاحبه را به صدای آیدا گوش داده بودم که میخواند: «میان آفتابهای همیشه، زیبایی تو لنگریست» و دویدن خون گرم غلیظ را توی رگهایم حس کرده بودم و صدای تپشهای قلبم را، که به گمانم عشق خوشآهنگترش کرده بود. نگفتم که آنروز، همان روزی بود که فهمیده بودم عشق گیرم انداخته. عشقی که یقین داشتم راه به جایی نمیبرد اما برای گرم کردنم، برای انداختن شور زندگی به جانم کفایت میکرد. نگفتم که بعدها، یک روز که زخمی و درهمشکسته توی اتاقم مچاله شده بودم و دفترچهام را ورق میزدم، چشمم افتاد به همان شعر و فکر کردم روزهایی هم بود که جهان خوش بود، اما اعتبار نداشت. زمان گذشت. عشق، همانجور که زخم زده بود، مرهم شد. بعد از آن هم بارها و بارها آن قطعه را شنیدم، توی ماشین، کنار میم، و هر بار حیرت کردم از اینکه دستی که حالا برای آرام کردن پرندهی بیتاب قلبم سمت چپ قفسهی سینهام میگذارم، روزی برای مهار فوارهی خون میگذاشتم. که بیاعتباری جهان، مختص خوشیاش نبود. غمش هم گذرا بود. گیرم کمی سنگینتر، کمی آهستهتر.
- ۹۷/۰۳/۰۹