1- پریروز توی تلگرام با خواهرها چت میکردیم که یکمرتبه بحث کشید به آرزوهایمان. خواهره گفت: «من قبلا خیلی آرزو داشتم، ولی الان نه. فکر میکنم الآن برای برای هر چیزی دیگه خیلی دیره». من انگار چیزی درونم شکست. بعد شروع کردم آسمان و ریسمان را به هم بافتن، فقط برای اینکه چراغی توی قلبش روشن کنم که دلش برای ادامه دادن گرم باشد، غافل از حال خودم. خواهرک گفت آرزوی کوتاهمدتش مهاجرت است و بعدتر کار در شرکت معتبر آیتی و پیشرفت کاری و الخ. من فکر کردم و فکر کردم و دیدم هیچ آرزویی که نیروی محرکم شود، ندارم. نه مثل خواهره به این دلیل که فکر کنم فرصت از دست رفته است، که به خاطر فانی بودن همه چیز. به این دلیل که دستها همانقدر که برای به دست آوردنند، برای از دست دادن هم هستند و من، سالهاست که با هر آمدنی، دلم از هراس رفتن میلرزد. عصر، توی خانه به میم گفتم من هیچ آرزویی ندارم و اشکهایم سرازیر شد. میم گفت: کنسرت ابی؟ دیدن سنتورینی و سریلانکا؟ خانهی روستایی؟ سر تکان دادم که نه. پرسیدم: تو چی؟ آرزوی تو چیه؟ سرش را گذاشت روی پایم و گفت: اینکه تو خوشحال باشی. آنقدر این جملهی کوتاه را معصومانه و صادقانه گفت که یک لحظه از فرط دوست داشتنش نفسم بند آمد.
2- امروز آقای همکار گفت خواهرزادهی هشت سالهاش بعد از دعوای مفصلی که با مادرش داشته، حین توضیح ماجرا برای داییاش -همین آقای همکار مذکور- گفته آن روز مدرسهاش تعطیل بوده و دلش میخواسته مثل پرندهها توی آسمان آزاد و رها باشد، نه اینکه پرندهای در قفس باشد و مشغول درس خواندن. آقای همکار اینها را میگفت که به این نتیجه برسد که بچه داشتن توی این زمانه ترسناک است، اما مثالش، هوس بچه داشتن را توی دلم زنده کرد.
3- دختری که نمیشناسمش دیشب توی تلگرام پیغام داد: با نوشتههایی که از وبلاگها انتخاب میکنین و میفرستین، لبخند میزنم، سکوت میکنم و به زندگی فکر میکنم. من؟ ستارهای توی دلم روشن شد.
- ۹۷/۰۲/۱۶