من هر روز ساعت شش و بیست دقیقهی صبح بیدار میشوم. هر روز از اینکه چند سانتیمتر آنطرفتر کنار من دراز کشیدهای تعجب میکنم و چند ثانیه را به تماشا و حیرت و شنیدن صدای نفسهایت میگذرانم. بعدتر بلند میشوم و توی اتاقها و نشیمن و پذیرایی میچرخم و وسایلم را از گوشه و کنار جمع میکنم و برای رفتن به محل کارم آماده میشوم. اما فقط صبحهایی که تو هم بیداری، جوانهی تازه روییده در گلدان را میبینم و رنگ قشنگ آسمان را به وقت طلوع آفتاب. انگار که چشمهایت دریچهای به روشنی باشد، باز که میکنی نور میتابد به زندگیام و قشنگیها نمایان میشوند.
نیمساعت دیگر جلسهای که معلوم نیست ازش جان سالم به در ببرم شروع میشود و من، گوشهای از این سالن درندشت نشستهام و به موسیقی روز سوم گوش میدهم که هزار سال پیش، یک شب اتفاقی توی اینترنت پیدایش کرده بودم و خواسته بودم که موسیقی زمینهی وبلاگ مخفیام، پناهگاهم، باشد. اسمش را گذاشته بودم از تو سخن گفتن به آرامی، چون خلاف این روزها که ساده و امن و آرام عاشقم، سخت عاشق بودم و فکر میکردم هر آن ممکن است از فرط عشق بمیرم. باری، این صفحه را باز کرده بودم که بنویسم امروز در اوج ناامیدی ویزایم آمد و فکر میکنم هر آن ممکن است از ذوق اینکه به زودی کنار یکی از آرزوهایم تیک سبز میگذارم، بمیرم.
با دخترهای دوران ارشد توی کافه دور هم جمع شده بودیم. وسط خبر گرفتن از حال و روز آدمهای آنروزها، صحبت از الف شد و ز به شنیدن قصهاش مشتاق. به زور ماجرای آنروزها و خط و ربط اتفاقاتش را به یاد آوردم و به شوخی و خنده برایش تعریف کردم. به آخرهای قصه که رسیده بودیم، آنقدر خندیده بودیم که چشمهایمان خیس اشک بود. فکر کردم زمان چه مرهم خوبیست. الف را برده و گذاشته آنسر دنیا و کابوس آنروزها را به اسباب خنده و تفریح اینروزها بدل کرده. چه خوب که هنوز زندهام و میتوانم این روزها را زندگی کنم و بخندم.
«تیرباران است
یا تسلیم باید
یا حذر»
این را سعدی در مورد عشق گفته. من ولی بعد از جلسهی امروز با مدیر جدید برنامهریزی شرکت، توی آسانسور خطاب به همکارهایم گفتم. چون این چند روز دیدهام که آدمها دوباره چطور به هزاران سال قبل برگشتهاند. تیردانشان را پر کردهاند و تیرها را پیوسته و بیهدف به هر سو پرتاب میکنند و از تماشای بدنهای خونین و بیجان همنوعانشان لذت میبرند و به افروختن آتش خشم و کینه، حریصتر میشوند. آقای ی آه کشید. آقای ب خندید و گفت بیشرفاند و من گفتم که از نوع بشر ناامید شدهام باز. رئیس اگر بود، میگفت: مگه خدایی؟ اما نبود و بیمار بود و اینطرف آدمها روزهای باقیمانده از عمرش را میشمردند.
گفت هفتهی پیش سراغ عکسهایش را گرفته. پسرش را وادار کرده آلبوم را بیاورد و عکسها را یکییکی نشانش بدهد. سرآخر، یکی را برای اعلامیهی ترحیمش انتخاب کرده. قلبم از درد مچاله شد. تماشای کسی که روزگاری که خیلی هم دور نیست، آنجور باجذبه و ابهت بود و حالا ضعیف و نزار، روی تخت چشمانتظار مرگ دراز کشیده از توانم خارج بود. به میم گفتم برویم.
میم جزیره است. یک ساعت دیگر پرواز میکند و به خانه برمیگردد. پلیلیست ساوندکلاودم رسیده به دیالوگهای هامون. پیرزن میگوید: «قلبت شکسته؟ آخ آخ آخ... تنها موندی؟ غمخواری نداری؟». من فولدر عکسهای سال نود و یک را میبندم. آخرین روزهایی که آقاجون را توی زندگیام داشتم. اشکهایم را پاک میکنم و فکر میکنم دیگر چه کسی آنجور دوستم خواهد داشت؟
به ز میگویم انگار عقل از سرم پریده باشد. مدام بین غم و شادی در نوسانم. به اتفاقات این روزهای شرکت فکر میکنم و گریهام میگیرد. آرامتر که میشوم، فکر کردن به همان ماجراها به خندهام میاندازد. همه چیز از کنترلم خارج شده و واقعیتش این است که هر بار از هزینهی گزافی که به ناچار برای پا گذاشتن به دنیای آدمبزرگها پرداختهام، حیرتزدهام میکند. امروز صبح توی تاکسی برای چند دقیقهای انگار توی تهران نبودم. پشت پنجرهی قدی خانهام بودم در آن ایالت دور و به این فکر میکردم که برف که سبکتر شد، سوار دوچرخهام بشوم و بروم برای ناهار بچهها خرید کنم. بعد دلم خواست دنیا در همان لحظهی تماشای برف از پشت شیشه بایستد و من دیگر به ترافیک نیایش، دستورات عجیب و غریب آقای ش، تنبلی و بیخیالی آقای ب و موجودی حسابم در بانک ملت فکر نکنم.