وقتی اولین بار، اتلس را در رستورانش دیدم، وجودم پر از احساسات مختلف شد، طوری که نمیدانستم چطور آنها را اداره کنم. از اینکه میدیدم حالش خوب است، خوشحال بودم. خوشحال بودم که سلامت به نظر میرسید، اما دروغ است اگر بگویم از اینکه او هرگز سعی نکرده طبق قولی که به من داده بود، پیدایم کند، کمی دلشکسته بودم.
من او را دوست دارم. هنوز دوستش دارم و همیشه خواهم داشت. او موج عظیمی بود که در زندگی من، آثار زیادی بر جای گذاشت و من تا لحظهی مرگ، آثار آن عشق را احساس خواهم کرد. من این را پذیرفتهام.
اما حالا اوضاع فرق کرده است. امروز، بعد از اینکه او از دفترم بیرون رفت، در مورد هر دویمان به مدت طولانی به طور جدی فکر کردم. فکر میکنم زندگی هر دوی ما، همانطور است که باید باشد. من رایل را دارم. اتلس دوستدخترش را دارد. هر دویمان شغلی داریم که همیشه آرزویش را داشتیم. پس اینکه ما دست آخر، روی یک موج سوار نشدهایم، به آن معنی نیست که بخشی از یک اقیانوس واحد نیستیم.
رابطهی من با رایل، هنوز تازه است. اما احساس میکنم همان عمقی را دارد که قبلا نسبت به اتلس آن را احساس میکردم. او هم درست مثل اتلس مرا دوست دارد و من میدانم که اگر اتلس فرصت آن را داشت که او را بشناسد، میتوانست این را بفهمد و برایم خوشحال باشد.
گاهی اوقات، یک موج غیرمنتظره از راه میرسد. آدم را بالا میبرد و دیگر برنمیگرداند. رایل، موج غیرمنتظرهی من بود و من همین حالا دارم بر فراز مکانی زیبا سر میخورم.»
ما تمامش میکنیم / کالین هوور / ترجمه: آرتمیس مسعودی