خواهرک توی تلگرام مدام قیمت ارز را اعلام میکند و با نفرت میگوید: حالا چه کنیم؟ آقای رئیس قیمت ماشین را چک میکند و میپرسد حالا که فلان شرکت خارجی اعلام قطع همکاری کرده، خیلی بدبخت نشدهایم برای خدمات پس از فروش ماشین؟ آقای صاد میگوید دیگر با ایکس میلیون تومان پول پیش و ایگرگ میلیون تومان اجارهی ماهیانه نمیشود جایی را پیدا کرد. بدبختی دیگر چه شکلی است؟ آقای ف به آقای نون میگوید سکه سیصدهزار تومان دیگر گران شده و خوب است تا هنوز مراسم عقد برگزار نشده قید ازدواج را بزند و بعد رویش را به سمت من برمیگرداند و میگوید: درست نمیگم؟ من اما اسمایلی حضرت امام در هواپیما هستم. چیزی نمیگویم، تأیید نمیکنم، غر نمیزنم، نه چون مجبور نیستم اجارهی خانه بدهم و خانه را تجهیز کنم و برای مهاجرت ارز بخرم و ماشینم را عوض کنم و از این قبیل. چون از اینهمه نفرت خستهام. از نشستن و غر زدن و روزها را از اینی که هست، تیرهتر کردن. از آینده نمیترسم؟ چرا، حتی وحشت دارم. اما برای ادامه دادن، راهی ندارم جز اینکه به خوشیهای کوچک دل ببندم. به پیغامهای روشن و مهربانی که این روزها از آدمهای ناشناس توی تلگرام دریافت میکنم. به پلیلیست ساندکلاد. به آلبالوهای نوبر. به تماشای عکسهای دخترک ز توی اینستاگرام. به چرخیدن توی اینوریدر و خواندن نوشتههای آدمها.
آه ای زن زیبایی که امروز ساعت هشت و شانزده دقیقهی صبح با تاپ سادهی مشکی و موهای جمعشده پشت سر، توی تراس خانهات در بلوار مرزداران آینه و موچین به دست، رو به نور ایستاده بودی، از تو ممنونم که جهان را دانه به دانه زیباتر کردی.
غیراخلاقی و غمانگیز است ولی آدمهای خنگتر از خودم (شرمندهام که این صفت را برای خودم و بقیه استفاده میکنم) عصبیام میکنند.
آقای الف، همکار سابق، توی اینستاگرام عکسی برایم فرستاد و پرسید یادم هست یا نه؟ عکس پنجرهی اتاقی بود که با ماژیک سیاه رویش نوشته شده بود: بعد از آن دیوانگیها ای دریغ / باورم ناید که عاق گشتهام. یادم نبود. گفت: «یادگاری روزهای دور است. همان روزها که ف رفته بود. روی پنجرهی اتاقت در ساختمان مطهری نوشته بودی». من هیچ یادم نبود. شاید چون یادم نمیآید که هیچ وقتِ خدا عاقل بوده باشم. همیشه اختیارم دست عشق بود. عشق بود که بود و نبودش شاد و غمگینم میکرد. نوسان مدام لبخند و بغض. برایش نوشتم: «خیلی گذشته از آن روزها، اما من روزی را به یاد دارم که توی جلسهی رادیو، آلبوم شعرهای شاملو با صدای آیدا را پخش کردی: آفتابهای همیشه. همان روز آلبوم را خریدم و رفت توی لیست پنجستارهها». برایش اما نگفتم یک روز تمام راه خانه تا محل مصاحبه را به صدای آیدا گوش داده بودم که میخواند: «میان آفتابهای همیشه، زیبایی تو لنگریست» و دویدن خون گرم غلیظ را توی رگهایم حس کرده بودم و صدای تپشهای قلبم را، که به گمانم عشق خوشآهنگترش کرده بود. نگفتم که آنروز، همان روزی بود که فهمیده بودم عشق گیرم انداخته. عشقی که یقین داشتم راه به جایی نمیبرد اما برای گرم کردنم، برای انداختن شور زندگی به جانم کفایت میکرد. نگفتم که بعدها، یک روز که زخمی و درهمشکسته توی اتاقم مچاله شده بودم و دفترچهام را ورق میزدم، چشمم افتاد به همان شعر و فکر کردم روزهایی هم بود که جهان خوش بود، اما اعتبار نداشت. زمان گذشت. عشق، همانجور که زخم زده بود، مرهم شد. بعد از آن هم بارها و بارها آن قطعه را شنیدم، توی ماشین، کنار میم، و هر بار حیرت کردم از اینکه دستی که حالا برای آرام کردن پرندهی بیتاب قلبم سمت چپ قفسهی سینهام میگذارم، روزی برای مهار فوارهی خون میگذاشتم. که بیاعتباری جهان، مختص خوشیاش نبود. غمش هم گذرا بود. گیرم کمی سنگینتر، کمی آهستهتر.
«قرار است دوست سین را ببینم»
این همهی آن چیزی است که من از تو در سطر مربوط به روز چهارم خرداد در تقویم جیبی سال نود و چهارم نوشتهام، بیکه بدانم همین قرار ساده بعدها چه قراری به جان بیتاب و ناآرامم میدهد. تقویم را ز در آخرین روزهای اسفند نود و سه بهم عیدی داده بود. با طرح جلدی خوش آب و رنگ که رویش نوشته بود: دفتر دارم، انار و به. من غمگینتر از آن بودم که از بهار چیزی بخواهم. روزها به دفتر خانم میم میرفتم و کلمههایم اشک میشد و از گونههام میچکید. یکجایی توی همان صفحههای اول با رواننویس بنفش نوشتهام: چه بینشاط بهاری.... چند صفحه بعدتر اسم قرصی را که توی باغ فردوس از خانم میم شنیدم یادداشت کردهام. از حالم توی داروخانه و تحمل نگاه سنگین مرد پشت باجه اما چیزی ننوشتهام. از شبی هم که حین صحبت با ح در آن قارهی دور دربارهی ارسال مدارکم، یکمرتبه اتاق دور سرم چرخید و آن دانههای ریز سفید را بالا آوردم چیزی ننوشتهام. سه روز ستارهدار دارم اما که روبهرویش نوشتهام: «وقت سفارت» و هر بار رویش را خط کشیدهام. یعنی هر بار ترسیدهام و پا پس کشیدهام.
«قرار است دوست سین را ببینم»، این همهی آن چیزی است که من از تو میدانستهام و در سطر مربوط به روز چهارم خرداد در تقویم جیبی سال نود و چهارم نوشتهام. در روزهای بعد، سطرهای بعد اما دیگر خبری از «دوست سین» نیست. تو یک حرف تازه شدی که به نوشتههایم اضافه شدی و آخر هر سطر مرا واداشتهای که بنویسم: حواسم هست. که در ادبیات من یعنی هیچ هم حواسم نیست. یعنی میترسم دلم باز کار دستم بدهد. یعنی از فرو ریختن دیواری که آجر به آجرش را خودم گذاشتهام و دور خودم کشیدهام میترسم. روزهای بعدتر و سطرهای بعدتر اما خالیست چون تو توی متن زندگیام بودی و نیازی به کلمهها نداشتم. تمام آنچه توانستم از تو و برای تو بنویسم همان چند خطی شد که چهارم خرداد نود و پنج در وصف ناتوانیام در نوشتن از تو و برای تو، نوشتم. میدانم این بار هم مثل دفعات بیشمار قبلی نوشتهام ناتمام میماند. فقط خواستم این چند خط سهم تقویم نود و هفت باشد. برای کسی که روی قاعدهی گردش زمین و حساب شب و روز و ماه و فصل و سال خط کشید و بهار درست از لحظهای شروع شد که دیدمش و بله، خدا خندید.