مهر تو عکسی بر ما نیفکند / آئینه‌رویا! آه از دلت، آه...

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ز عزیزم، 

صبحم را با خواندن یادداشت سین شروع کردم، که از روزگاری که پی عشق می‎گشت، نوشته بود. می‎خواندم و با هر کلمه، جریان آرام غم را توی جانم حس می‎کردم. تصویری که از آن روزها وصف کرده بود را انگار کن که خود من. انگار که کسی از حال تمام آن روزها و سال‎های غمگین من فیلم گرفته باشد و حالا گذاشته باشد روی دور آهسته، کش‎دار و غمگین. یادم افتاد چقدر پی عشق می‎گشتم و هر بار با دست‎هایی خالی‎تر از قبل برمی‎گشتم. یادم افتاد چقدر دنیا بدون عشق برایم خالی تاریک عظیم ترس‎ناک اندوه‎باری بود. عشق نبود، شوری که در قلبم داشتم بی‎جواب بود و انگار هیچ نداشتم. باری، چند شب پیش، که به رسم همه‎ی این شب‎های کنار میم بودن، قبل از خواب، با بهت و حیرت به داشتن و بودنش توی زندگی‎ام فکر می‎کردم، فکر کردم که عشق چه تجربه‎ی شگفتی توی زندگی‎ام بوده. و شگفتی‎اش، خلاف آن‎چه تمام آن‎سال‎ها می‎پنداشتم، از این نیست که خود به تمامی همه‎ی زندگی‎ست و بدون آن، زندگی خالی غم‎انگیزی‎ست. که شگفتی‎اش برای من از آن‎روست که مثل نور به زندگی‎ام تابیده. نوری که در پرتوش توانسته‎ام زیبایی‎ها را ببینم. زیبایی‎هایی که پیش از این هم بوده‎اند اما دنیای من آن‎قدر تاریک بوده که از دیدنشان عاجز بوده‎ام. عشق آفتاب بود، نه به قول تو آفتاب زمستان که روشن بدارد اما دل را گرم نکند،  که آفتاب دل‎چسب بهار، با روشنایی و گرمایی به قاعده. نه آن‎قدر روشن و فروزان که چشم را بزند و دل را بسوزاند و روگردانم کند، نه آن‎قدر کم‎فروغ و سرد که مدام پرنده‎ی کوچک توی قفسه‎ی سینه‎ام را ها کنم و برایش "خوب می‎شوی دلم، تو خوب می‎شوی" بخوانم. و این‎بار اگر، اگر، اگر روزی دوباره توی زندگی‎ام گمش کنم (چه خوب که رد اشک توی روی ایمیل نمی‎ماند)، اگر دوباره مثل ماهی قرمز کوچکی از دست‎هایم لیز بخورد، شاید میان آوار غم و اندوه دل‎شکستگی و بی‎عشقی و تنهاشدگی، یادآوری روزهای آفتابی گذشته، ته دلم را گرم کند که زندگی بی‎عشق، شاید تاریک و ترس‎ناک و اندوه‎بار باشد، اما دست کم خالی نیست، نبوده.


می‌بوسمت

میم

چهاردهم اسفند هزار و سیصد و نود و شش





  • میم ..
  • ۰
  • ۰

دوشنبه، بیستم فروردین هزار و سیصد و نود و هفت خورشیدی، ساعت هشت و چهارده دقیقه‌ی صبح، وقتی به سمت آسانسور می‌رفتم، آقای ح، نگهبان شرکت به اسم صدایم زد و گفت می‌تواند از من سوالی بپرسد یا نه؟ لبخند زدم و گفتم حتمن. گفت: تو تا به حال گریه کردی؟ لبخندم کشیده‌تر شد. گفتم: زیااااد. گفت: ولی همیشه می‌خندی، انگار که هیچ غمی نداری. گفتم جای غم‌هایم کنج دلم است و سوار آسانسور شدم و شنیدم که گفت: خوش به حالت. بعدتر به این فکر کردم که اگر آقای نگهبان سوالش را این‌طور می‌پرسید که آخرین بار کی گریه کردی؟ و جواب می‌شنید که: دیشب، شاید دیگر آن‌جور با حسرت نمی‌گفت: خوش به حالت. من برای آقای نگهبان از شب قبل و شبیخون غم نگفته بودم که آن‌قدر غافل‌گیرم کرده بود که نیمه‌شب از تخت بلند شده بودم و آرام، جوری که میم بیدار نشود، قدم برداشته بودم سمت هال و پذیرایی و سر آخر روی کاناپه‌ی پذیرایی جمع شده بودم توی خودم و اشک می‌ریختم و یادم نیست چقدر توی آن حال مانده بودم که میم آمد و گفت مرا که کنارش ندیده ترسیده. بعد مرا بغل کرد و بوسید و من به این فکر کردم که از غم، چه آن وقت‌ها که میم را نداشتم و چه حالا که میم در دل و جانم خانه دارد، گریزی نیست. اما آن‌چه قابل تحمل می‌کندش، حضور میم است. حضور معجزه‌وار میم که وقتی نیمه‌شب توی باتلاق غم افتاده‌ام و دست و پا می‌زنم، سراسیمه خودش را به‌م می‌رساند و دستانم را می‌گیرد و از چنگ سیاهی نجانم می‌دهد.

  • میم ..
  • ۰
  • ۰

این حال من بی‌توست

یکی دو ساعت به تحویل سال مانده بود. توی نشیمن روبروی تلویزیون نشسته بودیم و از ابتذال برنامه‌های شبکه‌های ماهواره‌ای و رقت‌انگیزی برنامه‌های صدا و سیما به ستوه آمده بودیم. من به آقاجون فکر می‌کردم و این‌که همیشه هم این‌طور نیست که خاک سرد باشد. داغ یک چیزهایی تا ابد به دل آدم می‌ماند. که اگر آقاجون بود وضع برنامه‌های تحویل سال تلویزیون آخرین چیزی بود که به‌ش فکر می‌کردیم. یک آغوش بی‌دریغ مهربان بود که همه به‌ش پناه می‌آوردیم و بوسه‌باران می‌شدیم. بعدتر خواستم برای میم از حال و هوای عید آن‌سال‌ها و آقاجون بگویم اما دیدم که بعد از این‌همه سال هنوز نمی‌توانم بی‌اشک راجع به‌ش حرف بزنم. منصرف شدم و به این فکر کردم که هر بار وجه غم‌انگیز تازه‌ای از نبودنش برایم آشکار می‌شود. همین که میم آقاجون را ندیده و تنها تصویری که از او دارد خاطراتی‌ست که من تعریف کرده‌ام غم‌انگیز است. این‌که آن حجم خوبی و مهربانی حالا زیر خروارها خاک خوابیده و من ناتوانم از وصف خوبی‌اش و بچه‌ای هم که معلوم نیست روزی داشته باشم یا نه، آقاجون را فقط از شنیده‌ها خواهد شناخت و بچه‌ی او دیگر احتمالن هیچ نامی از آقاجون نخواهد شنید و قصه‌ همین‌جا تمام می‌شود، غم‌انگیز است. میم کنترل به دست شبکه‌ها را بالا و پایین می‌کرد و روی تصویر عصار پشت پیانو مکث کرد. عصار شروع کرد به خواندن: این حال ِ من ِ بی‌توست. من اشک‌هام جاری شد. میم گفت: به آقاجون فکر می‌کردی؟ سرم را گذاشته‌ام روی شانه‌اش و گفتم هوم.


  • میم ..