«همهی
ما حد و حدودی داریم، میتونیم تا یه حدی تحمل کنیم بدون اونکه بشکنیم. وقتی من
با پدرت ازدواج کردم، دقیقا میدونستم حد و حدودم کجاست. اما کمکم... هر بار که
اون اتفاق افتاد... از محدودهم یه کم فراتر رفتم و باز یه کم دیگه. اولین باری که
پدرت منو کتک زد، فورا پشیمون شد. قسم خورد که دیگه هیچوقت این اتفاق نمیافته.
بار دوم، حتی بیشتر پشیمون شد. بار سوم که اون اتفاق افتاد، بیشتر از یه ضربه زدن
بود، کتک واقعی بود؛ و هر بار من، دوباره باهاش زندگی کردم. اما دفعهی چهارم، فقط
یه سیلی بود و اون موقع بود که من احساس آسودگی کردم. یادم میآد فکر کردم:
"لااقل این دفعه زیاد کتکم نزد. زیاد ناجور نبود."»
دستمال را به طرف چشمهایش میبرد
و میگوید: «هر بار که اتفاقی میافته، حد و حدود ما یه کمی سستتر میشه. هر بار
که انتخاب میکنی بمونی، دفعهی بعد رفتن برات سختتر میشه؛ تا اینکه بالاخره
حدودت رو فراموش میکنی چون به این فکر میکنی که "حالا که پنج سال دوام
آوردم، پنج سال دیگهم صبر میکنم."»
گریه میکنم و او دستهایم را
میگیرد و در دستهایش نگه میدارد. «لیلی، تو مثل من نشو. میدونم که تو باور
داری اون دوستت داره، و مطمئنم که همینطوره. اگر اینطوره، خودش تصمیم میگیره
بره که مطمئن بشه دیگه به تو صدمه نمیزنه. این، اون دوست داشتنیه که یه زن
سزاوارشه، لیلی.»
ما تمامش میکنیم / کالین هوور
/ ترجمه: آرتمیس مسعودی