مهر تو عکسی بر ما نیفکند / آئینه‌رویا! آه از دلت، آه...

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بوک‌مارک - 8

«بعضی‌وقت‌ها به تو فکر می‌کنم و بسیار احساساتی می‌شوم. چرا این‌جوری می‌شود؟ وقتی عشق تو را حس می‌کنم، وقتی احساس می‌کنم تو مال منی، زندگی بسیار زیبا می‌شود. من عاشق لحظاتی هستم که حتی با کلمات در نامه‌هایت نوازشم می‌کنی. این کار تو گرمم می‌کند، فکر می‌کنم گنجی دارم که هنوز همه‌ی آن را بیرون نیاورده‌ام و هنوز بسیار و بسیاری از آن در دل زمین است.»


دلبند عزیزترینم / نامه‌های آنتوان چخوف و اولگا کنیپر / ترجمه: احمد پوری

  • میم ..
  • ۰
  • ۰

بوک‌مارک- 7

«یکی بود، یکی نبود. شکارچی‌ای بود که برای شکار به جنگل رفت. تو جنگل درختی را دید که پر از پرنده بود. با اسلحه‌اش به سمت آن‌ها شلیک کرد و تعداد زیادی را هدف قرار داد. بعضی پرنده‌ها کشته شدند و بعضی مجروح شدند. شکارچی شروع کرد به جمع‌آوری پرندگان کشته‌شده و کشتن پرندگان مجروح با چاقویش. در حالی که غرق این کار شده بود، به خاطر سردی هوا چند قطره اشک توی چشم‌هاش جمع شد. یک پرنده به یکی دیگر گفت: "این شکارچی دل‌نازک است. چشم‌هاش را ببین. به خاطر ما گریه می‌کند." پرنده‌ی دیگر به او گفت:"چشم‌هاش را فراموش کن. به دست‌هاش نگاه کن."»


جایی که خیابان‌ها نام داشت / رنده عبدالفتاح / ترجمه: مجتبی ساقینی

  • میم ..
  • ۰
  • ۰

«همه‌ی ما حد و حدودی داریم، می‌تونیم تا یه حدی تحمل کنیم بدون اون‌که بشکنیم. وقتی من با پدرت ازدواج کردم، دقیقا می‌دونستم حد و حدودم کجاست. اما کم‌کم... هر بار که اون اتفاق افتاد... از محدوده‌م یه کم فراتر رفتم و باز یه کم دیگه. اولین باری که پدرت منو کتک زد، فورا پشیمون شد. قسم خورد که دیگه هیچ‌وقت این اتفاق نمی‌افته. بار دوم، حتی بیشتر پشیمون شد. بار سوم که اون اتفاق افتاد، بیشتر از یه ضربه زدن بود، کتک واقعی بود؛ و هر بار من، دوباره باهاش زندگی کردم. اما دفعه‌ی چهارم، فقط یه سیلی بود و اون موقع بود که من احساس آسودگی کردم. یادم می‌آد فکر کردم: "لااقل این دفعه زیاد کتکم نزد. زیاد ناجور نبود."»

دستمال را به طرف چشم‌هایش می‌برد و می‌گوید: «هر بار که اتفاقی می‌افته، حد و حدود ما یه کمی سست‌تر می‌شه. هر بار که انتخاب می‌کنی بمونی، دفعه‌ی بعد رفتن برات سخت‌تر می‌شه؛ تا این‌که بالاخره حدودت رو فراموش می‌کنی چون به این فکر می‌کنی که "حالا که پنج سال دوام آوردم، پنج سال دیگه‌م صبر می‌کنم."»

گریه می‌کنم و او دست‌هایم را می‌گیرد و در دست‌هایش نگه می‌دارد. «لیلی، تو مثل من نشو. می‌دونم که تو باور داری اون دوستت داره، و مطمئنم که همین‌طوره. اگر این‌طوره، خودش تصمیم می‌گیره بره که مطمئن بشه دیگه به تو صدمه نمی‌زنه. این، اون دوست داشتنیه که یه زن سزاوارشه، لیلی.»

 

ما تمامش می‌کنیم / کالین هوور / ترجمه: آرتمیس مسعودی

  • میم ..
  • ۰
  • ۰

«انتظار نداشتم با دیدن او، تا این حد آزرده شوم.

اما خوب است. حتما یک علتی داشته که این اتفاق افتاده است. باید دریچه‌ی قلبم بسته می‌شد تا آن را به رایل بدهم اما احتمالا تا این اتفاق نمی‌افتاد، نمی‌توانستم این کار را بکنم.

این خوب است.

بله، دارم گریه می‌کنم.

اما احساس بهتری پیدا خواهم کرد. این طبیعت انسان است که یک زخم کهنه را درمان می‌کند و خودش را برای بستن یک پوسته‌ی جدید آماده می‌کند.

فقط همین.»

 

ما تمامش می‌کنیم / کالین هوور / ترجمه: آرتمیس مسعودی

  • میم ..