ز عزیزم،
صبحم را با خواندن یادداشت سین شروع کردم، که از روزگاری که پی عشق میگشت، نوشته بود. میخواندم و با هر کلمه، جریان آرام غم را توی جانم حس میکردم. تصویری که از آن روزها وصف کرده بود را انگار کن که خود من. انگار که کسی از حال تمام آن روزها و سالهای غمگین من فیلم گرفته باشد و حالا گذاشته باشد روی دور آهسته، کشدار و غمگین. یادم افتاد چقدر پی عشق میگشتم و هر بار با دستهایی خالیتر از قبل برمیگشتم. یادم افتاد چقدر دنیا بدون عشق برایم خالی تاریک عظیم ترسناک اندوهباری بود. عشق نبود، شوری که در قلبم داشتم بیجواب بود و انگار هیچ نداشتم. باری، چند شب پیش، که به رسم همهی این شبهای کنار میم بودن، قبل از خواب، با بهت و حیرت به داشتن و بودنش توی زندگیام فکر میکردم، فکر کردم که عشق چه تجربهی شگفتی توی زندگیام بوده. و شگفتیاش، خلاف آنچه تمام آنسالها میپنداشتم، از این نیست که خود به تمامی همهی زندگیست و بدون آن، زندگی خالی غمانگیزیست. که شگفتیاش برای من از آنروست که مثل نور به زندگیام تابیده. نوری که در پرتوش توانستهام زیباییها را ببینم. زیباییهایی که پیش از این هم بودهاند اما دنیای من آنقدر تاریک بوده که از دیدنشان عاجز بودهام. عشق آفتاب بود، نه به قول تو آفتاب زمستان که روشن بدارد اما دل را گرم نکند، که آفتاب دلچسب بهار، با روشنایی و گرمایی به قاعده. نه آنقدر روشن و فروزان که چشم را بزند و دل را بسوزاند و روگردانم کند، نه آنقدر کمفروغ و سرد که مدام پرندهی کوچک توی قفسهی سینهام را ها کنم و برایش "خوب میشوی دلم، تو خوب میشوی" بخوانم. و اینبار اگر، اگر، اگر روزی دوباره توی زندگیام گمش کنم (چه خوب که رد اشک توی روی ایمیل نمیماند)، اگر دوباره مثل ماهی قرمز کوچکی از دستهایم لیز بخورد، شاید میان آوار غم و اندوه دلشکستگی و بیعشقی و تنهاشدگی، یادآوری روزهای آفتابی گذشته، ته دلم را گرم کند که زندگی بیعشق، شاید تاریک و ترسناک و اندوهبار باشد، اما دست کم خالی نیست، نبوده.
میبوسمت
میم
چهاردهم اسفند هزار و سیصد و نود و شش