موسیقی بکگراند دیروز و امروزم، پادکست ده قسمتی لورازپام بوده. همینکه اولین قسمتش را گوش دادم، برای افرا فرستادم. چون تمام چیزهایی که از قشنگی و لطافت قلبم را ذوب میکند، من را یاد افرا میاندازد و باید به آنی آن حس ذوب شدن قلب، آن دللرزهی نجیب و غریب را باهاش شریک شوم. بهش گفتم که چقدر این پادکست من را به یاد شبهای وبلاگنویسی میاندازد و او سبحاناللهگویان گفت که حال مشابهی دارد. خدای من. افرا، چرا آدم هزاری هم که فکر میکند از آن فضا، از آن شبهای تا سحر پشت لپتاپ نشستن و یادگار دوست گوش دادن و نوشتن و به عشق فکر کردن و غم را مثل الله همهجا حس کردن و وبلاگ خواندن، بسیار خواندن و پابهپای آدمهایش عاشق شدن، به ضرب و زور هزار نذر و دعا رسیدن، دلشکسته شدن و نهایتا با قلب خونچکان فارغ شدن، عبور کرده، باز یک فایل صوتی چند دقیقهای، تقهای به دریچهی قلبش میکوبد و بلیط فرستکلس به مقصد هندوستان را کف دستش میگذارد؟ چرا اینطوریست؟ چرا هنوز بعد از اینهمه سال و ماه ساکت (و آخ که چقدر این عبارت را آن روزها زیاد استفاده میکردم)، رد ظریف و نازک آن کلمات را روی قلبمان حس میکنیم؟ چه جادویی توی آن صفحات خاکستری بود که هنوز و گمانم تا همیشه گرفتارش شدهایم؟ چند روز پیش که به بهانهی تولد خواهره عکسهای کودکیمان را توی گروه خانوادگی واتساپ میفرستادیم، با خواهرها شروع کردیم به حساب و کتاب اینکه مامان و بابا وقتی همسن و سال ما بودند زندگیشان چه شکلی بوده. مامان توی بیستوسه سالگی بچهی اولش را به دنیا آورده و وقتی همسن حالای من بوده، سه بچهی ده، هشت و شش ساله داشته. من چی افرا؟ من توی بیستوسه سالگی، یک شب که خیال کرده بودم جهان یکجایی میان همان لحظاتی که کسی کیفش را جور غمانگیزی روی شانه انداخته و از کلاس فازی بیرون زده، تمام شده، آن صفحهی خاکستری را به دنیا آوردم که در سوگ از دست دادن جهان بنویسم. غافل از اینکه، همان صفحه بعدها تمام جهانم میشود و من را به تو و به خیلی آدمهای عزیز دیگر وصل میکند. حالا سیوسه سالهام افرا، آرشیو اینوریدر را بالا و پایین میکنم و قد کشیدن این حزن نرم و نازک ده ساله را تماشا میکنم.
پ.ن. در حال و هوای این پست افرا.