عکس چندماهگیات، محصور در قابی کوچک جلوی یکی از قفسههای کتابخانهی کوچکمان خودنمایی میکند. هر روز چند ثانیهای به عکس خیره میشوم و از دوست داشتنش، از دوست داشتنت قلبم لبریز میشود. همزمان از فکر کردن به روزهایی که در زندگی هم نبودهایم نازک میشوم. میدانم عجیب است اما دلم میخواست کنار تو و با تو تجربه میکردم همهی اولینها را. اولینها یگانهاند. اولینبار که باران را میبینی. اولینبار که میروی پشت پنجره و میبینی زمین یکدست سفیدپوش شده. اولینبار که طعم لواشک را میچشی و دهانت جمع و چشمانت تنگ میشود. اولینبار که بوی کاغذ کاهی را کشف میکنی و دلت میخواهد مدام نزدیک بینیات نگهش داری. اولینبار که صورتت را میچسبانی به شیشهی مغازهی قنادی و شیرینیهای رنگارنگ را تماشا میکنی. اولینبار که سوار تاب شدهای و میترسی از اینکه آنقدر بالا برود که از آنطرف پرت شوی به عقب. اولینبار که با دختر همسایه الاکلنگ بازی میکنی و هول برت میدارد که نکند حالا که از تو سنگینتر است، تا ابد پایین بماند و تو را آن بالا نزدیک ابرها جا بگذارد. اولینبار که موها را دور مداد میپیچانی و از فر ریزش خوشخوشانت میشود. اولینبار که دست روی بدن ظریف جوجه ماشینی صورتیرنگ میکشی و میترسی نکند زیر انگشتهای کوچک تو استخوانهای نازکش بشکند. اولینبار که تا صد بدون غلط میشماری. اولینبار که ساعت یک و پنج دقیقه را درست میخوانی. اولینبار که تصمیم میگیری به تقلید از مامان و بابا امضا داشته باشی و خطها را درهم و برهم میکشی. اولینبار که چراغ اتاق را خاموش میکنی و میشماری که تا چند نمیترسی و انگشت کم میآوری. اولینبار که بعد از چند ده بار کشیدن کبریت به جعبه، بالاخره روشنش میکنی و هراسان فوت میکنی. اولینبار که حجم لیوان آب را اندازه میگیری ببینی میتوانی چقدرش را یکنفس بنوشی. اولینبار که درست حدس میزنی مژه روی کدام گونهات افتاده و نفس راحتی از خیال برآورده شدن آرزویت میکشی. اولینبار که بدون کمک مامان شمارهی خانهی مادربزرگ را میگیری و وقتی گوشی را برمیدارد دستپاچه میشوی. اولینبار که واسطهی رساندن کرایهی ماشین از بابا به راننده میشوی و مدام توی ذهنت «بفرمایید» را تمرین میکنی. اولینبار که میفهمی دوستت از تو خوراکیاش را قایم کرده و دلش خواسته با آن دیگری که از تو قشنگتر است شریک شود... دلم میخواست همهی اینها را کنار تو تجربه میکردم میم عزیزم، وقتی خیلی خیلی کوچک بودیم.