«...به خدا که پرنده شدن بهترین اتفاقه. تو همین هفتههای اخیر که درگیر تصمیمگیری برای کار بودم مومنتر شدم بهش. همکارم بهم گفته بود به جای اینکه بشینی و صرفن به گزینههات فکر کنی، بشین ببین پنج سال دیگه میخوای کجا باشی؟ ببین میم 98 چه شکلیه؟ به خدا که من نشستم و خیلی بهش فکر کردم و دیدم که بهترین حالت ممکن اینه که پنج سال دیگه پرنده شده باشم. بعد پرنده شدم و رفتم توی حیاط خونهی مادربزرگم، همونجا که پدربزرگم نشسته بود روی پلهها و داشت شعر میخوند و موهای بچه رو میبافت. رفتم تو حیاط مدرسهای که بچه وسطش ایستاده بود و به خاطر نمرهی نوزده دیکتهش مث ابر باهار گریه میکرد. رفتم پشت پنجرهی اتاقک ته کتابخونه که بچه نشسته بود و شعر میخوند. رفتم نشستم رو سکوهای جلوی دانشکده، پیش بچه که رقص فوارههای توی حوض رو تماشا میکرد. رفتم نشستم روی نردههای برج ملت، از پشت شیشه بچه رو تماشا کردم که ایستاده بود جلوی قفسهی داستان جهان و دستش رو گذاشته بود روی "از غم بال درآوردن". رفتم میدون فاطمی و پابهپای بچه تا چارراه اومدم و آواز خوندم.