امشب که از محل کار جدید به خانه برمیگشتم، آقای رئیس بهم گفت: توی دفتر خاطراتت بنویس چه روز سختی را پشت سر گذاشتی. خندیدم. توی تاکسی اما از خستگی و گرسنگی گریهام گرفت. فکرکردم روز سختی بود اما چیزی که باید اینجا بنویسم، ربطی به فشار کار ندارد. باید بنویسم امروز دوم مرداد نود و هفت خورشیدیست و غمی که با رفتنت توی دلم کاشتی، ششساله شد و هنوز نمیدانم چند سال دیگر بگذرد میتوانم اسمت را بدون اشک به زبان بیاورم.