آخرین روزهای کاریام در این شرکت را میگذرانم. آقای رئیس میگوید مدیرعامل به غایت از من عصبانیست. میگوید انتظار نداشته بعد از جلسه همچنان تصمیم به رفتن داشته باشم. لبخند تلخی میزنم و میگویم من هم انتظار خیلی چیزها را نداشتم، اما اتفاقها خارج از انتظار من افتادند، دروغها خارج از انتظار من گفته شدند و دیوارهای اعتماد خارج از انتظار من فرو افتادند. آقای رئیس میگوید: اما جای جدید بهت سختتر میگذرد. سر تکان میدهم که: میدانم، اما سختی دیگر چیزی نیست که ازش ترسی داشته باشم و گریزان باشم، اما از دروغ و بیعدالتی وحشت دارم. چشمهایم را میبندم و با تمام توانم فرار میکنم.