روی کاناپهی سبز تکیهداده به پنجرهی پذیرایی نشستهام. بیرون برف قشنگی میبارد. از ساوندکلاود موسیقی برف روی کاجها را گذاشتهام روی تکرار. بوی قلیهماهی خانه را پر کرده. خانه امن و آرام است. میم چند دقیقهی پیش زنگ زد که از دانشگاه راه افتاده و ممکن است بهخاطر ترافیک دیرتر برسد. خواهش کردم زودتر بیاید با هم برف تماشا کنیم. حالا منتظرش نشستهام و به حرفهای زنی فکر میکنم که ظهر توی آرایشگاه دیدمش. که بعد از صحبت تلفنی با میم، ازم پرسیده بود: شوهرت بود؟ و لبخند زده بودم که هوم. بعد پرسیده بود چند وقته که با هماید؟ و جوابم را که شنیده بود، آرام توی گوشم پرسیده بود: عشق میمونه؟ خندیده بودم که نه فقط میماند که هی ریشهدارتر و پرشاخوبرگتر و قشنگتر هم میشود. بعدتر آهی کشیده بود و گفته بود: خوبه که راضی هستی. به زن نگفتم اما که رضایت، واژهی کوچک و بیکفایتیست برای نشان دادن رقص پروانههای توی قلبم، وقتی که به داشتنش توی زندگیم فکر میکنم، به بودن معجزهوارش.