صبح با گریه از خواب بیدار شدم. خواب آقاجون را دیده بودم. زنده بود ولی آلزایمر گرفته بود و هیچ کداممان را نمیشناخت، به جز خواهره. مادرجون گریه میکرد و من یک لحظه از دلم گذشته بود شاید نبودنش بهتر از اینجور بودنش باشد. بیدار که شدم، دلم از فکری که توی خواب به سرم زده بود گرفت، اما فکر کردم شاید واقعا آنجور رفتنش، بیمقدمه و غیرمنتظره، از هر شکل دیگری بهتر بود. شاید خوشبخت بودهام که شب قبل از رفتنش، نه تنها من را میشناخته، که آنقدر خوب و سرحال بوده که سهمیهی بوسهام را به خواهرک سپرده. با اینهمه، کی گفته خاک سرد است؟ که آدم فراموش میکند؟ چرا این داغ هنوز برایم تازه است؟ چرا هنوز نمیتوانم یک جمله بدون بغض و اشک راجع به آقاجون بگویم و بنویسم؟
پ.ن. لعنت به تو پرشینبلاگ که آوارهام کردی.