مهر تو عکسی بر ما نیفکند / آئینه‌رویا! آه از دلت، آه...

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

یک جایی از فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» حوا خانم به فرهاد می‌گوید: «ببین پسر جون... اسباب عاشقی‌رو داری، اما نمی‌دونی کجا پهنش کنی... یکیو پیدا کن که واقعا واقعی باشه. بچسب به‌ش. اسباب عاشقیتت رو هم اون‌جا پهن کن. پیش روش.»

من توی قصه‌ها دنبال تو می‌گشتم اما تو واقعا واقعی بودی میم عزیزم. امروز، شد پنج سال که اسباب عاشقیتم را پهن کردم پیش روت.

  • میم ..
  • ۰
  • ۰

هشت سال پیش این‌موقع تو هنوز زنده بودی. من هنوز آن‌قدر خوش‌خیال بودم که فکر می‌کردم تا همیشه هستی و آن‌قدر خوش‌اقبال، که هنوز در بند غمِ مرگِ عزیزِ نزدیک نیفتاده بودم و به غم‌های کوچک پراکنده‌ام می‌پرداختم. آن‌شب هم دراز کشیده بودم جلوی تلویزیون و سرم را به تماشای سریال‌های سفارشی آبکی رمضان گرم کرده بودم که غم کوچک را از یاد ببرم. از همین بود که وقتی خواهرها پرسیدند که برای آمدن به خانه‌ی تو همراهی‌شان می‌کنم یا نه، سر تکان دادم که نه، که بعدا که سرحال‌تر بودم می‌آیم. گفتم که، خوش‌خیال بودم. هنوز دفتر تلفنت را باز نکرده بودم و چشمم به این چند بیت نیفتاده بود که: فلک هر زمان دفتری وا کند / غم تازه‌ای آشکارا کند / دو کس را که بیند هم‌آواز هم / که از بی‌کسی گشته دم‌ساز هم / چنان دورشان افکند از ستم / نبینند هرگز دگر روی هم. من از بازی روزگار خبر نداشتم. چه می‌دانستم بعدا می‌شود فردا صبح، اشک‌ریزان تکیه داده به دیوار آجری خانه‌ات، همان‌که روی آجرهایش قد نوه‌ها را علامت زده بودی و تمام کودکی‌مان به شوق همان علامت‌ها قد کشیده بودیم، و گرفتن سهم بوسه‌ام نه از خودت که حالا توی اتاق زیر پارچه‌ی سفید دراز کشیده بودی، که از خواهرها. چون سهمم را به‌شان سپرده بودی، مثل تمام وقت‌هایی که یکی‌مان کم بود اما بوسه‌های تو کم نبود و بعدتر زنگ می‌زدی و می‌پرسیدی که رسید به دستت؟ گفتن ندارد که مرگ این‌بار حتی اندازه‌ی یک تماس تلفنی کوتاه هم به‌مان فرصت نداده بود.

حالا هشت سال گذشته. برای من که متر و معیارم برای گذر زمان، سن و سال آدم‌هاست، هشت سال یعنی تبدیل شدن نوزاد ناتوان یک‌روزه به کودک هشت‌ساله‌ای که آن‌قدر بزرگ است که خودش مداد و کاغذ برمی‌دارد، با کلمه‌ها جمله‌سازی می‌کند و می‌نویسد، چه برسد به غم تو که از همان لحظه‌ی اول آن‌قدر بزرگ و عظیم و سنگین بود که با دست‌های زمختش من را از روی زمین بلند کرد و پرت کرد ته چاه تاریک و عمیق؛ و کی گفته که خاک سرد است؟ که غم به مرور زمان از هیبتش کم می‌شود؟

چند روز پیش که کسی ازم در مورد سخت‌ترین روزهای زندگی‌م و درسی که ازش گرفته‌ام پرسید، من یادم به تمام آن لحظه‌ها، روزها و ماه‌های دست و پا زدن برای بیرون آمدن از آن خالی عمیق و عظیم افتاد و بعدترش که همیشه حواسم بوده و هست که دارم روی لبه‌ی این چاه حرکت می‌کنم، آرام و محتاط. که همیشه هراس این را دارم که به کوچک‌ترین اشاره و ضربه‌ای دوباره به اعماق تاریکی پرت شوم. مثل وقت‌هایی که خواب تو را می‌بینم و توی خواب هم هراس از دست دادنت را دارم. من تجربه‌ی از دست دادن دارم و یاد گرفته‌ام از جهانی که در آن مرگ حق است، حتی اگر مرگ تو و از دست دادن مهربانی بی‌بدیلت باشد، توقع زیادی نداشته باشم. دل‌تنگی ولی همیشه هست، این روزها که بیماری و مرگ روی تمام جهان سایه انداخته حتی بیشتر. این روزها زیاد به این فکر می‌کنم که چقدر جای تو خالی‌ست که با دقت اخبار علمی شبکه‌ی چهار را تماشا کنی و بعد یکی یکی به‌مان زنگ بزنی و نکات مهم‌اش را به‌مان گوش‌زد کنی. چقدر جای این کیفیت مراقبت و دوست داشتن در زمانه‌ی پیغام‌های فورواردیِ "لطفا همه جا نشر دهید" خالی‌ست...

  • میم ..
  • ۰
  • ۰

موسیقی بک‌گراند دیروز و امروزم، پادکست ده قسمتی لورازپام بوده. همین‌که اولین قسمتش را گوش دادم، برای افرا فرستادم. چون تمام چیزهایی که از قشنگی و لطافت قلبم را ذوب می‌کند، من را یاد افرا می‌اندازد و باید به آنی آن حس ذوب شدن قلب، آن دل‌لرزه‌ی نجیب و غریب را باهاش شریک شوم. به‌ش گفتم که چقدر این پادکست من را به یاد شب‌های وبلاگ‌نویسی می‌اندازد و او سبحان‌الله‌گویان گفت که حال مشابهی دارد. خدای من. افرا، چرا آدم هزاری هم که فکر می‌کند از آن فضا، از آن شب‌های تا سحر پشت لپ‌تاپ نشستن و یادگار دوست گوش دادن و نوشتن و به عشق فکر کردن و غم را مثل الله همه‌جا حس کردن و وبلاگ خواندن، بسیار خواندن و پابه‌پای آدم‌هایش عاشق شدن، به ضرب و زور هزار نذر و دعا رسیدن، دل‌شکسته شدن و نهایتا با قلب خون‌چکان فارغ شدن، عبور کرده، باز یک فایل صوتی چند دقیقه‌ای، تقه‌ای به دریچه‌ی قلبش می‌کوبد و بلیط فرست‌کلس به مقصد هندوستان را کف دستش می‌گذارد؟ چرا این‌طوری‌ست؟ چرا هنوز بعد از این‌همه سال و ماه ساکت (و آخ که چقدر این عبارت را آن روزها زیاد استفاده می‌کردم)، رد ظریف و نازک آن کلمات را روی قلبمان حس می‌کنیم؟ چه جادویی توی آن صفحات خاکستری بود که هنوز و گمانم تا همیشه گرفتارش شده‌ایم؟ چند روز پیش که به بهانه‌ی تولد خواهره عکس‌های کودکی‌مان را توی گروه خانوادگی واتساپ می‌فرستادیم، با خواهرها شروع کردیم به حساب و کتاب این‌که مامان و بابا وقتی هم‌سن و سال ما بودند زندگی‌‌شان چه شکلی بوده. مامان توی بیست‌وسه‌ سالگی بچه‌ی اولش را به دنیا آورده و وقتی هم‌سن حالای من بوده، سه بچه‌ی ده، هشت و شش ساله داشته. من چی افرا؟ من توی بیست‌وسه‌ سالگی، یک شب که خیال کرده بودم جهان یک‌جایی میان همان لحظاتی که کسی کیفش را جور غم‌انگیزی روی شانه انداخته و از کلاس فازی بیرون زده، تمام شده، آن صفحه‌ی خاکستری را به دنیا آوردم که در سوگ از دست دادن جهان بنویسم. غافل از این‌که، همان صفحه بعدها تمام جهانم می‌شود و من را به تو و به خیلی آدم‌های عزیز دیگر وصل می‌کند. حالا سی‌وسه ساله‌ام افرا، آرشیو اینوریدر را بالا و پایین می‌کنم و قد کشیدن این حزن نرم و نازک ده ساله را تماشا می‌کنم.

پ.ن. در حال و هوای این پست افرا.

  • میم ..
  • ۰
  • ۰

فکر کردن به تو چه شکلی‌ست؟ ممم... فکر کردن به تو شبیه آشپزخانه کوچکم است، ساعت ده صبح پنج‌شنبه اول اسفند، وقتی که حسابی برق انداخته‌امش و از بوی قورمه‌سبزی روی شعله ملایم اجاق مست شده‌ام. فکر کردن به تو، دستمال ارغوانی نم‌داری‌ست که روی برگ‌های پوتوس می‌کشم و به سبزی براقشان خیره می‌شوم. فکر کردن به تو، رد عطر گرم و تازه نان توی آسانسور است که از مسافر قبلی جا مانده. لرزش دست چهارده‌سالگی‌ام است وقت یواشکی و ناشیانه کشیدن رژ روی لب‌ها، هوس بوسه از معشوقی که نیست... فکر کردن به تو، کلیک کردن روی درفت‌فولدر است، تماس انگشت اشاره با کلید بک‌اسپیس. قصه ظهر جمعه است، دراز کشیده توی هال، کنار خواهرها، دیوانه‌وار خندیدن به ترک روی دیوار. فکر کردن به تو هزار باره شنیدن اود تو سیمپلیسیتی سیکرت گاردن در مسیر آزادی-ونک است. برق چشم‌هاست بعد از بازی ایران-استرالیا. آن سمت خنک بالش است. تماشای نور چراغ ماشینی در خیابان دور در یک غروب بارانی از پنجره خانه‌ام... هوم... فکر کردن به تو این شکلی‌ست.

  • میم ..
  • ۰
  • ۰

تو نفس عمیقی هستی که بعد از گوش دادن به پلی‌لیست حزن‌انگیزم در ساندکلاد، از سر آسودگی خیال می‌کشم. نگهبان شادی منی و حواست هست که غم از بین نت‌ها توی خاطره‌هایم سرازیر نشود. تو یسر بعد از عسر منی.

  • میم ..
  • ۰
  • ۰

داشتم کشمش‎هایی را که مادر میم برایمان فرستاده بود پاک می‌کردم و به این فکر می‌کردم که برای تهیه کدام غذاها به کشمش نیاز داریم که یادم به قیمه‌نثار افتاد. بعد ذهنم سریع از پله قیمه‌نثار استفاده کرد و پرید توی خانه خواهرک. چون اصولا قیمه‌نثار غذایی‌ست که فقط وقت سفر به قزوین می‌خوردیم و اولین‌بار خواهرک بود که بومی‌سازی‌اش کرده بود و همه‌مان را برای شام و به صرف قیمه‌نثار دعوت کرده بود خانه‌اش. خوب یادم هست که آن شب، کمی قبل از صرف شام، با مامان و خواهرها کنار کانتر آشپزخانه ایستاده بودیم و خواهرک یکی‌یکی ظرف‌های کوچک حاوی زرشک و کشمش و خلال پسته و خلال بادام را روی کانتر می‌گذاشت، تا بعد از این‌که مامان برنج را توی دیس کشید، باحوصله روی برنج را تزئین کند. حالا ولی خواهرک آن سر دنیا بود و من تنها توی نشیمن کوچک خانه‌مان نشسته بودم به پاک کردن کشمش‌ها و از یاد آوردن این تصویر دلم فشرده شده بود. چند قطره اشک بی‌اختیار چکید و به این فکر کردم که مسأله این نیست که دلم برای دیدن خواهرک تنگ شده، که از برکت پیشرفت تکنولوژی، حالا حتی بیشتر از قبل می‌بینمش، گیرم از پشت نمایشگر چند اینچی موبایل، و بیشتر از قبل جزئیات زندگی‌مان را برای هم تعریف می‌کنیم: ناهار چه خورده‌ایم؟ از کجا خرید کرده‌ایم؟ آخر هفته کجا بوده‌ایم و الخ. مسأله حتی این‎ هم نیست که دلم برای قیمه‌نثار دست‌پخت خواهرک تنگ شده باشد، که دروغ چرا؟ خوشمزه بود اما قیمه‌نثار بهتر و خوشمزه‌تری هم در قزوین خورده بودم و هر وقت دوباره هوس کنم، می‌توانم با حداکثر دو ساعت رانندگی به رستوران محبوبم در قزوین برسم و بهترین قیمه‌نثار عالم را بخورم. در حقیقت مسأله این است که من دیگر نمی‌توانم بروم خانه‌ خواهرک، همان‌جور که با مامان و خواهره کنار کانتر ایستاده‌ایم، تماشایش کنم که چطور دیس برنج را با کشمش و زرشک و خلال پسته و بادام تفت داده شده تزئین می‌کند، بعد حواسم برود پی قشنگی ظرف‌هایش که در نهایت سلیقه انتخابشان کرده و بعد، کمی سر بچرخانم و عکس‌های دونفره‌شان را که با گیره‌های رنگی به طناب متصل به دیوار محکم کرده تماشا کنم. من دلم برای این صحنه، برای این کیفیت تنگ شده و این چیزی‌ست که دیگر توی زندگی‌ام اتفاق نخواهد افتاد.

  • میم ..
  • ۰
  • ۰

«عشق چو لشکر کشید، عالم جان را گرفت

حال من از عشق پرس

از من مضطر مپرس»

  • میم ..
  • ۰
  • ۰

عکس چندماهگی‌ات، محصور در قابی کوچک جلوی یکی از قفسه‌های کتابخانه‌ی کوچکمان خودنمایی می‌کند. هر روز چند ثانیه‌ای به عکس خیره می‌شوم و از دوست داشتنش، از دوست داشتنت قلبم لبریز می‌شود. هم‌زمان از فکر کردن به روزهایی که در زندگی هم نبوده‌ایم  نازک می‌شوم. می‌دانم عجیب است اما دلم می‌خواست کنار تو و با تو تجربه می‌کردم همه‌ی اولین‌ها را. اولین‌ها یگانه‌اند. اولین‎‌بار که باران را می‌بینی. اولین‌بار که می‌روی پشت پنجره و می‌بینی زمین یک‌دست سفیدپوش شده. اولین‌بار که طعم لواشک را می‌چشی و دهانت جمع و چشمانت تنگ می‌شود. اولین‌بار که بوی کاغذ کاهی را کشف می‌کنی و دلت می‌خواهد مدام نزدیک بینی‌ات نگهش داری. اولین‌بار که صورتت را می‌چسبانی به شیشه‌ی مغازه‌ی قنادی و شیرینی‌های رنگارنگ را تماشا می‌کنی. اولین‌بار که سوار تاب شده‌ای و می‌ترسی از این‌که آن‌قدر بالا برود که از آن‌طرف پرت‌ شوی به عقب. اولین‌بار که با دختر همسایه الاکلنگ بازی می‌کنی و هول برت می‌دارد که نکند حالا که از تو سنگین‌تر است، تا ابد پایین بماند و تو را آن بالا نزدیک ابرها جا بگذارد. اولین‌بار که موها را دور مداد می‌پیچانی و از فر ریزش خوش‌خوشانت می‌شود. اولین‌بار که دست روی بدن ظریف جوجه ماشینی صورتی‌رنگ می‌کشی و می‌ترسی نکند زیر انگشت‌های کوچک تو استخوان‌های نازکش بشکند. اولین‌بار که تا صد بدون غلط می‌شماری. اولین‌بار که ساعت یک و پنج دقیقه را درست می‌خوانی. اولین‌بار که تصمیم می‌گیری به تقلید از مامان و بابا امضا داشته باشی و خط‌ها را درهم و برهم می‌کشی. اولین‌بار که چراغ اتاق را خاموش می‌کنی و می‌شماری که تا چند نمی‌ترسی و انگشت کم می‌آوری. اولین‌بار که بعد از چند ده بار کشیدن کبریت به جعبه، بالاخره روشنش می‌کنی و هراسان فوت می‌کنی. اولین‌بار که حجم لیوان آب را اندازه می‌گیری ببینی می‌توانی چقدرش را یک‌نفس بنوشی. اولین‌بار که درست حدس می‌زنی مژه روی کدام گونه‌ات افتاده و نفس راحتی از خیال برآورده شدن آرزویت می‌کشی. اولین‌بار که بدون کمک مامان شماره‌ی خانه‌ی مادربزرگ را می‌گیری و وقتی گوشی را برمی‌دارد دستپاچه می‌شوی. اولین‌بار که واسطه‌ی رساندن کرایه‌ی ماشین از بابا به راننده می‌شوی و مدام توی ذهنت «بفرمایید» را تمرین می‌کنی. اولین‌بار که می‌فهمی دوستت از تو خوراکی‌اش را قایم کرده و دلش خواسته با آن دیگری که از تو قشنگ‌تر است شریک شود... دلم می‌خواست همه‌ی این‌ها را کنار تو تجربه می‌کردم میم عزیزم، وقتی خیلی خیلی کوچک بودیم.

  • میم ..
  • ۰
  • ۰

کنار امروز توی تقویم سه ستاره می‌گذارم، چون دوستی که ندیده‌امش برایم نوشته: اسم تو برایم تداعی‌کننده‌ی یک دنیای رنگی با یک لبخند قرمز پهن و کیک گیلاسه.

آدم‎ها خبر دارند چقدر خودشان دلیل لبخند قرمز پهن آدمند؟

  • میم ..
  • ۰
  • ۰

خواهرک چند روز دیگر می‌رود. این یک جمله‌ی خبری ساده نیست. برای شناختن این جمله‌ها لازم است یک آدم دردکشیده‌ای، یک آدم ِ از فرودگاه امام کینه به دل گرفته‌ای، یک آدمِ رفتنِ پیوسته‌ دیده‌ای، همت کند و دستور زبان فارسی را از نو بنویسد و چیزی مثل «جمله‌ی خبری آوارشونده بر قلب» یا «جمله‌ی خبری شکننده» یا «جمله‌ی خبریِ چون تیری در قلب فرو رونده» به آن اضافه کند. آن‌وقت من می‌توانم بیایم بنویسم «خواهرک چند روز دیگر می‌رود و این یک جمله‌ی خبری چون تیری در قلب فرو رونده است» و خیالم، دست کم از پویایی زبان فارسی، راحت باشد. چون روزگاری شده که آدم دیگر خیالش از خیلی چیزها راحت نیست. از این‌که پاره‌های تنش را همیشه نزدیک خود داشته باشد مثلا و وسط همه‌ی شلوغی‌ها و تیرگی‌ها، دست‌کم با هفته‌ای یک‌بار دیدن و در آغوش گرفتنشان نوری به زندگی‌اش بتاباند. چون آدم خیالش از بودن والریا هم راحت نیست حتی، که اگر چه هفته‌ای یک‌بار یا حتی ماهی یک‌بار هم نمی‌شد که ببیندش، اما تصور این‌که در همان هوایی نفس می‌کشد که او، نمره‌ی خوش‌بختی‌اش را چند پله‌ای بالاتر می‌برد. اما یک‌مرتبه والریا توی تلگرام به آدم پیغام می‌دهد که ویزایش آمده و چند روز دیگر می‌رود. و این هم یک جمله‌ی خبری آوارشونده بر قلب است اگر ساختار زبان فارسی را خوب بشناسید. و اگر چه ویزای ت هنوز نیامده، اما آدم دیگر خیالش از این راحت نیست که چند ماه دیگر هم بتواند مثل همین روزها هر وقت دلش بکشد به ت پیغام بدهد که: «ببینیم همو»، و چند دقیقه‌ی بعد برنامه‌ی صبحانه، ناهار، عصرانه، پیاده‌روی، خرید یا شامشان را ریخته باشند. چون چند ماه دیگر حتی روز و شبشان با هم یکی نیست. چون آدم دستور زبان فارسی را می‌شناسد. به مبحث صفت لیاقت مسلط است و می‌داند که ویزاها آمدنی‌اند و آدم‌ها رفتنی.

  • میم ..